امروز چند ساعتی به عنوان همراه بیمار در بیمارستان بودم.
چه صحنههایی که دیدم و چه لحظههایی را به خاطر آوردم که یاد خدا را فراموش
کرده بودم!
پیرمردی که از خرافات زنش میگفت، و دردی که با وجود دامن زدن به همهی آن
خرافات هنوز میکشید!
بچهای که از دردِ سر، مینالید و از درد آمپول فریاد میکشید!
مادری که به همراه فرزندانش در آتش سوخته بود و از آْن صورت زیبای چند روز پیش،
فقط یک پوست ملتهب دیده میشد!
زنی که فرزند معلولش را در آغوش گرفته بود و همه متعجب بودند، از اینکه او چرا
اینجاست؟!
مردی که از پول زیادش میگفت و از مرضی که با وجود همهی آن پولها، هنوز درمان
نیافته بود!
...
مرا ببخشید، نمیخواستم اینقدر تلخ حرف بزنم!
فقط میخواستم بگویم؛
خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من چشمانی سالم عطا کردی، تا این حقایق
را ببینم؛
خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من گوشهایی سالم عطا کردی، تا در میان
هزاران صدایی که در طول روز میشنوم، صدای نالهی دردمندان را نیز بشنوم!
خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من زبانی سالم عطا کردی تا بتوانم این
حقایق را بیان کنم!
خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من دستانی سالم عطا کردی تا بتوانم این
حقایق را بنویسم...
و اصلاً، خدایا تو را صدها هزار مرتبه شکر که به من تنی سالم عطا کردی تا با
دیدن بیماریها، قدر عافیت را ذرهای و حتی برای لحظهای بدانم!
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:26 صبح روز چهارشنبه 87 آبان 1
چه بوی غریبی می آید، چه حس خوبی دارم وقتی که بوی اسپند در فضا می پیچد. خیلی وقت بود که اسپند دود نکرده بودیم. از آخرین لحظات عمر شما تا کنون.
آن اسپند، اسپند یک پیوند بود، پیوند شما با دنیائی که همیشه آرزویش را داشتید.
این اسپند، اسپند یک پیوند دیگر است، پیوند من با دنیائی که باز هم شما آرزویش را داشتید.
کاش کنارم بودید، کاش مجبور نبودم برای گفتن حرف هایم برایتان نامه بنویسم.
کاش در این ساعات، دستان گرم شما پشت و پناهم بود.
چرا می خندید، باباجان؟!
بله، دستان پر مهر و گرمتان، اشتباه نگفتم. حالا که از کنارم رفته اید، می فهمم که همان آستین های خالی هم تمام پشت و پناه زندگیم بود!
بابا، همه می گویند دخترها به پدرشان وابسته اند. باباجان، این را می دانستید و در این لحظات که برای هر دختری قشنگ ترین لحظات زندگیش است، تنهایم گذاشتید؟! اصلا وابستگی چیست؟ منظور همه همان دلبستگی است؟ کسی چه می داند دلبستگی چیست؟!
می شنوید؟
- عروس رفته گل بچینه...!
و چه می دانند که من میان این تور سفید و نگاه عاشق یارم، به دنبال دلم در دشتی پر از شقایق سرخ، حیرانم و به دنبال تک نگاهی می گردم که به یک اشاره اش رهسپار خانه ی مهر شوم!
من گلاب به دست به دنبال گلم می گردم...
- وکیلم؟!
و من همچنان منتظرم، منتظر عطر نفس های شما، تا لب بگشائید و صدایتان را باز هم، یک بار دیگر پشتوانه ی یک عمر زندگیم کنید، صدایی به دور از خس خس زهرهای دشمنان!
باباجان، وکیل است؟!
و کاش لااقل در این صدای هلهله و شادی و بوی خوش اسپند، صدای شما هم طنین انداز فضا بود...ته.نوشت: متاسفانه من هیچگاه، افتخار این را نداشته ام که فرزند یک جانباز و یا شهید باشم.این نامه را برای شرکت در مسابقه ی نامه ای به پدر جانبازم نوشتم، و شکر خدا در این جشنواره رتبه آورد.
نویسنده » قاصدک » ساعت 10:24 عصر روز چهارشنبه 87 مهر 24
دیروز وقتی برای پیاده روی به پارک نزدیک محل سکونتمان رفته بودم، شاهد وقایعی بودم که به نظرم رسید، اینجا مطرح کنم و نظر شما را نیز در این رابطه بدانم.
دیروز در یک پارک محلی که محل رفت و آمد اهالی بود، عروس و دامادی برای فیلمبرداری به پارک! آمده بودند!
این اولین باری نبود که این صحنه را می دیدم، اما اولین باری بود که به این فکر فرو رفتم، که آیا در ورژن جدید دین اسلام! فیلمبرداران نیز جزء محارم عروس خانم محسوب می شوند یا نه؟!
یا اینکه، مردان و پسرانی که از پارک محل فیلمبرداری! عبور می کردند، نیز به عروس خانم محرم می شوند؟!
گفتن همین چند جمله، نشان می دهد که من شاهد چه صحنه هایی بوده ام!
ولی خیلی دلم می خواست، از آن تازه عروس و داماد، بپرسم که آیا شروع یک زندگی مشترک، اینقدر در نظرشان بی ارزش شده است، که حاضرند برای جلب توجه، خود را در ملاءعام به نمایش بگذارند؟!
آیا بستن پیمانی که نه تنها در اسلام، بلکه در همه ی ادیان الهی، بسیار مورد توجه و ترغیب بوده است، اینقدر بی ارزش شده است که برای آغاز این پیمان، نفرین و لعن بزرگتران یک محله را به جای دعای خیر بزرگترهای فامیل به خود بخرند؟!
آیا گرفتن چند دقیقه فیلم، از عشوه های زنانه و بی غیرتی های مردانه!!! آنقدر ارزش دارد که بسیاری از مقدسات، در نظر عده ای بی ارزش شوند؟!
و هزاران آیای دیگر، که فکر می کنم هر روز از جوابش دورتر می شویم!
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:20 صبح روز شنبه 87 مهر 20
........ ..... . .. ................ .. ..... .. ... .... .. ... .... ..... .. .. ..... .... .. ... ... ... .. . ... .... ............. .. . .. ........... ... .. ...... .. .... ...... ... ................. .... ........... ..... .. ..... .... .. .. ...... .. ... . .... ... .................. .. ... ..... ...... ...... ......
........... ............ . ......... ... .. ... .............. .. .... .. .
......... .. ........ .. .... .. ................ .. ... ................ .. ............. .
حتماً دارید دنبال بقیهی مطلب میگردید! یا منتظرید تا حرفی بزنم!
میخواهم بگویم همهی مطلب همین نقطهها هستند!
همهی حرفهای من در این نقطهها گفته شده!
همهی لحظههای دلتنگی؛ همهی آرزوها، همهی چشم انتظاریها، همهی دلواپسیها، همهی دلبستگیها، همهی حرفهای گفتهشده و گفتهنشده، همه و همه در همین چند خط خلاصه شدهاند!
تعجب نکنید!
کافیست این نقطهها را با فونت انتظار به اندازهی دوازده بخوانید...!
ته.نوشت: آقاجان؛ هرچند خیلی دیر شده، ولی هنوز برای آمدنت دیر نشده! ما هنوز چشم انتظاریم! بیا!
نویسنده » قاصدک » ساعت 3:5 عصر روز دوشنبه 87 مهر 15
سلام بر رمضان! سلام بر عزیزترین میهمان بر سر سفرهی دل ما!
همیشه از خودم میپرسیدم: این مائیم که میهمان رمضانیم یا اینکه رمضان میهمان سفرهی دل ماست؟!
هیچ وقت حس میهمان در این ماه به من دست نداد! چون این، من نبودم که به سمت او میرفتم، رمضان، خود به سمت من آمد، با کولهباری پر از رحمت و برکت!
رمضان به سمت من آمد چرا که منشأ لطف و کرم پروردگار بود!
و امروز، این رمضان است که دعای وداع با بندگان تازه متولد شدهی پروردگارش را میخواند!
و من، که از پیچ و خم سی روزهی ماه رمضان، جز رحمت خدا چیزی ندیم، فقط میتوانم بگویم، سلام بر این دریای بیکران رحمت الهی! میگویم سلام، چرا که رمضان، خود آغازِ یک دیدار است!
همانطور که در پایان نماز هم سلام میکنیم!
هر دو به چشم نابینای ما زمینیان، تمام شده ولی در حقیقت، تازه شروع میشود!
تازه شروع می شود، که من، یک سال با توشه ای که در این ماه از کوله بار رحمت رمضان جمع کردهام، زندگی کنم.
و در انتظار اینکه شاید سال دیگر لیاقت حضور در یک میهمانی دیگر را داشته باشم.
آری! رمضان میهمان دل ماست! میهمان دل حقیقیِ ما!
و این دل، جز خدا، برای هیچ کس دیگر جایی ندارد!
پس، من و رمضان هر دو میهمان خداییم!
ته، نوشت: عید فطر بر همهی روزهداران مبارکباد. امیدوارم این اولین عیدی باشد، که در ظهور امامزمان به یکدیگر تبریک میگوئیم!
نویسنده » قاصدک » ساعت 3:12 عصر روز سه شنبه 87 مهر 9