سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :217710
بازدید امروز : 12

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

امروز چند ساعتی به عنوان همراه بیمار در بیمارستان بودم.

چه صحنه‏هایی که دیدم و چه لحظه‏هایی را به خاطر آوردم که یاد خدا را فراموش
کرده بودم!

پیرمردی که از خرافات زنش می‏گفت، و دردی که با وجود دامن زدن به همه‏ی آن
خرافات هنوز می‏کشید!

بچه‏ای که از دردِ سر، می‏نالید و از درد آمپول فریاد می‏کشید!

مادری که به همراه فرزندانش در آتش سوخته بود و از آْن صورت زیبای چند روز پیش،
فقط یک پوست ملتهب دیده می‏شد!

زنی که فرزند معلولش را در آغوش گرفته بود و همه متعجب بودند، از اینکه او چرا
اینجاست؟!

مردی که از پول زیادش می‏گفت و از مرضی که با وجود همه‏ی آن پول‏ها، هنوز درمان
نیافته بود!
...

مرا ببخشید، نمی‏خواستم اینقدر تلخ حرف بزنم!

فقط می‏خواستم بگویم؛

خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من چشمانی سالم عطا کردی، تا این حقایق
را ببینم؛

خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من گوش‏هایی سالم عطا کردی، تا در میان
هزاران صدایی که در طول روز می‏شنوم، صدای ناله‏ی دردمندان را نیز بشنوم!

خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من زبانی سالم عطا کردی تا بتوانم این
حقایق را بیان کنم!

خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من دستانی سالم عطا کردی تا بتوانم این
حقایق را بنویسم...

و اصلاً، خدایا تو را صدها هزار مرتبه شکر که به من تنی سالم عطا کردی تا با
دیدن بیماری‏ها، قدر عافیت را ذره‏ای و حتی برای لحظه‏ای بدانم!



نویسنده » قاصدک » ساعت 12:26 صبح روز چهارشنبه 87 آبان 1


کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت