سنگی پرتاب شده از دست کودکی در راه رسیدن به هدفش در گوش باد زمزمه میکرد:
گاهی اوقات از اینکه یک سنگم، به خودم میبالم!
چرا که میروم تا عمر چشمان بیچشم و رویی را بگیرم!
در عوض، گاهی اوقات از سنگ بودنم خجالت میکشم!
چرا که میروم تا عمر چشمان شیشهی همسایه را بگیرم!
و شما ای انسانهایی که با دیدن سنگ در دستان کودکی، تنتان به لرزه میافتد، بدانید من در سرزمینی زندگی میکنم که در دستان همهی کودکانش، سنگ نفرت از چشمان بیچشم و رو دیده میشود!
در همین لحظه، سنگی، محکم به سر سربازی با لباس اسرائیلی خورد. صدای این ضربه باد را به خود آورد و چند لحظه بعد فریاد شادی فضا را پر کرد!
گلولهای شلیک شده در هوا، در راه رسیدن به هدف ناخواستهاش در گوش باد زمزمه میکرد:
گاهی اوقات از اینکه یک گلولهام، افتخار میکنم!
چرا که با کوچکترین تلنگر به ماشهی تفنگ، از جا میپرم و به سمت قلب کسانی میروم، که ای کاش در هیچ کجا صدای تپش قلبشان به گوش نرسد!
در عوض، گاهی اوقات، آرزو میکنم هیچگاه چشمم به این دنیا باز نمیشد و دست هیچ بشری مرا نمیساخت!
چرا که ناخواسته به سمتی میروم که صدای بیگناهترین و پاکترین قلبها را برای همیشه محو کنم و در راه رسیدن به این اهداف ناخواسته، از خدا هزاران بار طلب مرگ میکنم، اما چه سود که الان نیز یکی از آن لحظههاست!
در همین لحظه، صدای نالهی کودکی با لهجهی عربی، به ظاهر فلسطینی، باد را به خود آورد و چند لحظهی بعد سکوتی سرد همهجا را فرا گرفته بود!
باد آن روز دیگر وزیدن نگرفت؛ از آن همه عشق و نفرت در کنار هم متعجب بود!
نفس باد به شماره افتاده بود! در سرزمینی قدم میزد که ظلم و ظالم به راحتی نفس میکشیدند و مظلوم، برای هر نفسش، خدا را شکر میکرد! چرا که شاید آن نفس، آخرین نفسی بود که به وسیلهاش میشد؛
مادری، دستِ نوازش بر سر فرزندانش بکشد؛
پدری، برای خانوادهاش زحمت بکشد؛
فرزندی، نوازش مادر و لطف پدر را حس کند!
مادری بخندد، پدری شاد باشد و فرزندی با شادی بخندد!
باد آن روز در سرزمینی قدم گذاشت که معلوم نبود، چند لحظهی بعد، دیگر، مادری بخندد! پدری شاد باشد و یا کودکی با شادی بخندد! و باد به خود آمد و آن روز تازه فهمید چرا مرگ بر اسرائیل؟!
باد به خود آمد و فهمید این جمله فقط یک شعار نیست؛ شما چطور؟!
نویسنده » قاصدک » ساعت 6:10 صبح روز پنج شنبه 87 مهر 4
سر،نوشت: اگر هفتهی دفاع مقدس نبود، این خاطره را الان تعریف نمیکردم!
سکانس اول:
روز اول نمایشگاه بود. ما برای غرفهآرایی رفته بودیم. بین وسایلی که برای غرفهآرایی برده بودیم، چند تا چفیه هم دیده میشد! مشغول کار!!! بودیم که جوانی (که به ظاهر مسئول تدارکات سیستم برق نمایشگاه بود) وقتی از دم غرفهی ما رد میشد چشمش به چفیهها افتاد. به ما گفت: " میشه یکی از این بسیجیها را به من بدید؟!" اگر اشاره نمیکرد، من ِ بسیجی عمراً میفهمیدم منظورش چی بوده!
راستش اولش کمی تعجب کردم، چرا که خیلی به سر و وضعش نمیآمد چفیه (یا همون بسیجی!!!) را واسه یاد امام و شهدا بخواد، ولی بعد با خودم گفتم، اگر الان با روی باز از خواستهاش استقبال بشه، هر موقع چفیه را میبینه، خواه ناخواه، خاطرهی خوبی توی ذهنش متجلی میشه و همین مقدمهای است برای درک حقیقت!
اینطوری شد که یکی از چفیهها را بهش دادم!
سکانس دوم:
گذشت و فردای آن روز، وقتی از دم غرفهی ما میگذشت، سلام علیکی کرد و بعد بابت چفیه تشکر کرد! بعدش گفت: "راستش من، تو خط این چیزها نیستم، یعنی اصلاً بهم نمیاد بسیجی باشم. درحقیقت این پارچه! را واسه دستمال ماشین برادرم میخواستم، به خاطر اینکه جنسش خوبه و آب را خوب جذب می کنه!" (این هم از خواص جدید و کشف نشدهی چفیه)!!!
من هم گفتم: "باز جای شکرش باقیه که صادقانه گفتید برای چه کاری میخواستید، انشاالله به این بهانه، هر موقع، توی ماشین، این یک تکه پارچه! را دیدید یه یادی هم از شهدا بکنید!"
سکانس سوم:
روز آخر نمایشگاه، وقتی دوباره از دم غرفهی ما میگذشت، سلام کرد و گفت من هنوز چفیهی شما را دارم!
خدا را شکر کردم که لااقل اسمش را یاد گرفت!
سکانس چهارم:
به راستی این چفیه چیست؟ یک تکه پارچهی چهارخونهی سفید و مشکی که خواص! زیادی داره؟!
توی گرما خیس میشه و نقش پنکه را ایفا میکنه؟!
توی سرما، دور صورت بسته میشه تا باد به سر و صورت نخوره؟!
موقع غذا خوردن، سفره میشه؟!
بعد از غذا، دستمال میشه برای پاک کردن دست و صورت؟!
یک روز مد میشه روسری دخترها بشه؟!
یا اینکه سجادهی نماز و زیراندازه؟!
یا اینکه جنسش خوبه واسه جذب آب؟!
و یا گاز استریل و بانده، برای بستن راه خون رگهایی که از ضرب تیر و گلوله پاره شده؟!
و یا نمادی است برای یک دنیا آزادی و آزادگی؟!
و یا نمادی است برای یک دنیا دِین نسبت به خون پاک هزارن شهید؟!
و یا کفنی است برای تن بی کفن جوانی کشته شده در آن طرف مرزهای جغرافیایی کشورش؟!
و یا نمادی است از همراهی ولایت تا شهادت؟!
و یا پرچمی است همیشه سرفراز از جبهههای خمینی؟!
و یا دوشاندازی است برای علمدار جبهههای خمینی؟!
و یا...؟!
ته نوشت 1: هفتهی دفاع مقدس بر اهلش تهنیت و بر نااهلش تسلیت باد!
ته نوشت 2: برای شادی ارواح طیبهی شهدا فاتحه فراموش نشود.
نویسنده » قاصدک » ساعت 6:55 صبح روز سه شنبه 87 مهر 2
کوفه با من سخن بگو!
من قاصدکی هستم، که نسیم سحری آن را فرستاده برای شنیدن صدای نالههای تو!
با من سخن بگو کوفه! سرت را بر شانههای من بگذار و عقدههای چند سالهی دلت را بگشا!
از مردمانی بگو که در شب قدر، قدر ندانستند حقیقت قدر را!
کوفه! امشب شب خوبیست برای باز کردن سفرهی دلت!
امشب خدا تقدیر رقم میزند! تو هم با خدا حرف بزن!
دهان باز کن، تا شاید خدا از تقدیر تو، حزن و اندوه را پاک کند!
چه میگویم؟! تو با اندوه زاده شدهای!
مگر میشود شهری که قدر منزلت حقیقت قدر در آن شکسته شد، شاد و مسرتبخش باشد؟!
این همه اندوه و ماتم، امانم را بریده! نمیدانم چه میگویم!
میشود! میشود، تو هم لبخند بزنی و شاد باشی، نه به حرمت از دست رفتهی خون عزیزترین عزیز خدا، بلکه به برکت چند صباحی نفس کشیدن خانوادهای که خدا دوستشان داشت!
کوفه! امشب خدا را شکر کن، بابت این همه برکت که نصیبت شد، و امشب به درگاه خدا شکایت کن، از این همه جفا که ناجوانمردان شهرت بر تو نوشتند... و برای همیشه، نه تنها یتیمان شهرت را، بلکه همهی چشمانتظاران بخشش پدر را، بیپدر کردند...!
کوفه این را بدان!
این اولین باری بود که قاصدکها به جای اینکه به حرفهای نفس خسته و چشمانتظاری گوش دهند، خود زبان باز کردند و سخن گفتند.
چرا که گوشهای قاصدک توان شنیدن این همه ناجوانمردی را ندارد...
چرا که آغوش قاصدک توان تحمل فشار این همه لرزش از گریههای یک شهر جفا را ندارد....!
ته نوشت: در هنگام بارش باران انا انزلنا، من را هم از دعای خیرتان بیبهره نگذارید.
نویسنده » قاصدک » ساعت 4:57 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 31
می خواستم برای این پست مطلب جدید بنویسم ولی مشغله های نمایشگاه قرآن و دفتر توسعه نگذاشت، من هم که مثل بعضی از دوستان زرنگ نیستم که بتونم توی نمایشگاه مطلب بفرستم اونم از نوع تولیدی!
به همین بهانه و به بهانه ی سالروز آزادی ابوالفضل سپهر از بند اسارت دنیا_ جایی که هیچ وقت به آن دل نبست_ این شعر که یکی از سروده های خود اوست را داشته باشید.
امیدوارم که خوشتون بیاد. فاتحه برای شادی روحش یادتون نره.
کوه پرسید ز رود،
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟ گفت: در رفتن من
کوه پرسید: و من؟ گفت: در ماندن تو
بلبلی گفت: و من؟
خنده ای کرد و گفت: در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی
که در آن کوه رَوَد،
رود، مرداب شود،
و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد،
و نخواند دیگر،
من و تو، بلبل و کوه و رودیم،
راز ماندن جز،
در خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست،
بدان!
«زنده یاد ابوالفضل سپهر»
نویسنده » قاصدک » ساعت 8:0 صبح روز پنج شنبه 87 شهریور 28
روز شمار: هفتهی اول ماه مبارک رمضان گذشت؛ چقدر سبکتر شدیم؟ چند پله به خدا نزدیکتر شدیم؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب است، تاریکی، دستان چند نفرمان به سمت آسمان دراز است؟
نه برای اینکه خدا به ما ببخشد، بلکه برای آنکه خدا ما را ببخشد!
شب است، تاریکی، ابرهای باران رحمت جمعند! در حال باریدن! چند نفرمان توانستیم قطراتی از این باران را بگیریم؟!
نه به این خاطر که پشت سدها پر از آب شود و قیمت گوشت و مرغ پایین بیاید و یا... بلکه به این خاطر که رحمت خدا وجودمان را فرا بگیرد!
شب است، تاریکی، همه جا سکوت و آرامش، چند نفرمان به دور از دغدغههای همیشگی، نماز شکر میخوانیم؟!
نه به این خاطر که نعمتش افزون شود، بلکه به این خاطر، که گوشهای از دریای بیکران رحمتش را لبیک گفته باشیم؟!
شب است، تاریکی، نسیمی خنک میوزد، چند نفرمان با دستان خویش این نسیم را لمس کردیم؟ سر انگشتان چند نفرمان خنکای این نسیم را حس کرد؟!
نه به این خاطر که در این گرمای تابستان، خنکی این نسیم تسلایی بر گرما و عطشمان باشد، بلکه به این خاطر، که یادمان نرود، در اوج گرمای دوزخ، تنها خنکای نسیمی از بهشت میتواند تسلایی بر گرمای آتش دوزخ باشد!
راستی چقدر به بهشت نزدیکیم؟
روز است، روشنایی، همهجا در جنبش و تکاپو، چند نفرمان در این تکاپو توانستیم، دستان نیازمند دیگری را بگیریم؟
نه به این خاطر که دیگران تحسین کنند، بلکه به این خاطر که تبریک خدا به خودش را به حقیقت بپیوندیم!
روز است، روشنایی، همه در حال حرف زدن و گفتگو، در گفتگوی چند نفرمان، رضای خدا نهفته است؟!
نه به این خاطر که مقابل چشمان خواهران و برادرانمان، جانماز آب بکشیم! بلکه برای اینکه یادمان نرود بازگشت همهی کارها به سمت خداست؛ اصلاً چرا بازگشت همهی کارها؟! بازگشت همهی ما، با تمام کارهایمان!
روز است، روشنایی، معشوقهها همه در حال خودنمایی، معشوقهی چند نفرمان خداست؟!
نه به این خاطر که از این عشق و علاقه و دوستی چیزی نصیبمان شود، بلکه به این خاطر که عشقی را در دلمان راه داده باشیم که قداست و پاکیاش، حب و علاقهی همه را دربرگیرد!
روز است، روشنایی، پرتوهای طلایی خورشید همه جا را فرا گرفته است! چند نفرمان میتوانند با چشمان غیر مسلح به خورشید نگاه کنند؟!
نه به این خاطر که با گفتهی پزشکان مخالفت کنیم،بلکه به این خاطر که عظمت خالق را در مخلوقاتش ببینیم!
راستی چقدر به خورشید واقعی نزدیکیم؟!
رمضان است، ماه نزول رحمت الهی، برای تحقق همهی این گفتهها ماه خوبی است، پس بشتابیم!
پ.ن: از پنجشنبه نمایشگاه قرآن اصفهان شروع میشود. ما هم در غرفهی دفتر توسعهی وبلاگ دینی پذیرای دوستان اصفهانی هستیم.
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:15 عصر روز سه شنبه 87 شهریور 19