سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :221233
بازدید امروز : 90

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

دو دهه اش گذشت...
به تندی برق و باد....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا فقط می دانم چند سال ندارم...
و هنوز سلول های خاکستری مغزم یارای محاسبه ی سال های باقیمانده از عمرم نیستند....
شاید یک ثانیه، شاید یک دقیقه، شاید یک سال، و شاید سال های سال....
کسی چه می داند؟ دیر یا زود همه مهمان خاکیم....!

ته.نوشت: از خاکم و به خاک، تنم را می گویم.
             از اویم و به او، خودم را می جویم.
             نور هست، عشق هست، دوباره می رویم...

نویسنده » قاصدک » ساعت 9:53 صبح روز یکشنبه 87 آذر 3

روبروی گنبد طلایی رنگ امام رضا که می‏ایستی، ناخودآگاه، دلت مانند کبوتران پر می‏کشد، به گرد حرم می‏چرخد و بال‏هایش را به پنجره فولاد گره می‏زند!


دلت شفا می‏خواهد، هربار که شفا گرفته، در تمام وجودت صدای نقاره‏خانه‏ی دلت را شنیده‏ای، و این‏بار نیز دلت هوای آن صدا را کرده!


دلت جواز کربلا می‏خواهد، همه می‏گویند اداره‏ای که جواز عبورش را امضا می‏کند، همین‏جاست! مدیر این بارگاه با قرعه‏کشی دل‏های عاشق، جواز عبور امضا می‏کند! هر که عاشق‏تر، در اولویت!

 

این‏بار، نیز اگر با دل عاشق آمده‏ای، دست ادب بر سینه بگذار و سلامی بده! یعنی در حقیقت پاسخ سلامی بده، چرا که اگر اذن سلام کردن پیدا کرده‏ای، خود گواهی است بر این که قبلا به تو سلام داده شده!


فرقی نمی‏کند با چه دلی آمده باشی، کافیست کمی عاشق باشد! و عشق پاکی را لبیک گفته باشد! در این بارگاه گناه‏کار کنار بی‏گناه قدم می‏زند و همه اذن دخول دارند! اذن دخول را که خوانده‏ای؟!


در پایانش به خدا می‏گویی، با من آن‏طور رفتار کن که تو شایسته‏ی آنی! پس دیگر به گناه دل نیست! اما هرچه دلت از بار گناه سبک‏تر باشد کبوتر دلت راحت‏تر پر می‏کشد و به گرد حرم می‏چرخد.


دلت را صاف کن، دستانت را به نشانه‏ی ادب بر سینه بگذار، چشمانت را بر روی پلیدی‏ها ببند و بر پاکی‏ها باز کن! قدم‏هایت را آهسته‏تر بردار، چرا که نکند بال ملائک آسیبی ببیند! و با تمام اعضا و جوارحت سلام بده!

سلام بر اولین آسمان وجود، بعد از هفت آسمان عشق!

سلام بر مولای غریبی که نشانه‏ی غربتش این است که همیشه یار غریبان بوده است!

سلام بر خورشید ایران زمین، که اگر او نبود سرزمینم، خاموش و تاریک بود!

سلام بر همه‏ی خوبی‏ها، سلام بر آقا امام رضا (ع).

                       

                           میلاد امام رضا (ع) بر همه‏ی دوستداران حضرتش مبارک باد.



نویسنده » قاصدک » ساعت 3:27 عصر روز یکشنبه 87 آبان 19

‏‏اگر کمی وقت بگذارید و در میان وبلاگ‏های مختلف چرخی بزنید، می‏بینید که اکثر وبلاگ‏هایی که نویسندگان آن از بانوان محترمه می‏باشند نسبت به مسائلی که کشور، یا بعضاً جهان را تحت تأثیر قرار می‏دهد، بی‏توجهند!
نمی‏دانم چرا؟! ولی این‏که می‏گویند: زن‏ها نسبت به اتفاقات دور و بر خود بی‏تفاوت‏اند! هر چند در بعضی مواقع درست است، ولی حس خوبی به من نمی‏دهد! دوست دارم از این قاعده مستثنا باشم؛ نه به خاطر خودم، بلکه برای این‏که ثابت کنم این حرف همیشه هم آن‏قدر که می‏گویند، درست نیست!

بگذریم، حرف‏هایی که گفتم، بیشتر مقدمه‏ای بود تا راحت‏تر حرفم را بزنم!

دیروز به نظر روز جالبی می‏آمد! در هر گوشه‏ای از جهان مثل هر روز خبری بود، و هر گوشه‏ای درگیر رویدادی بود که پس‏لرزه‏های آن فقط همان منطقه را تحت تأثیر قرار نمی‏داد!
ولی اتفاق مهمی که تقریباً همه‏ی جهان را در سکوت نتیجه‏اش نشانده بود، انتخابات پرهزینه‏ی ریاست‏جمهوری آمریکا، پس از چندین ماه تبلیغات فشرده بود و این بار بیشتر از دوره‏های قبل، مردم آمریکا رفته بودند تا با رأی خود، سیاهی و یا سپیدی چهره‏ی رئیس‏جمهورشان را رقم بزنند! و طبق آخرین آمار اعلام شده، مردم، سیاهی چهره‏ی رئیس‏جمهور را بر سفیدی‏اش ترجیح دادند، و این بار باراک اوبامای 47 ساله وارد کاخ سفید شد و بر روی صندلی شماره‏ی چهل و چهار نشست!
در حقیقت، مردم آمریکا، به شعار انتخاباتی « change we need » او رأی دادند! چرا که از وضع موجود  و مواضع بوش، به‏شدت به ستوه آمده بودند.
ولی نکته‏ای که هست این است که؛ چه مک کین و چه اوباما، هیچکدام فرقی نمی‏کنند، هر دو یک استراتژی و هدف را دنبال می‏کردند و می‏کنند، فقط تُن صدا و رنگ چهره‏ها، بعضی چشم‏ها را برای دیدن واقعیت کور کرده‏است!
مشکل اصلی ما صهیونیست و تفکرات یهودیان صهیون بوده و هست! و متأسفانه هر دو نامزد انتخاباتی آمریکا، تفکراتی صهیون‏پسندانه دارند، فقط با این تفاوت که شدت بروز تفکرات در دو نامزد انتخاباتی به خاطر اختلاف در حزب آن‏ها، متفاوت بود. یکی با نرمش ظاهری بیشتر ولی شدت باطنی بیشتر، و دیگری در ظاهر و باطن با شدت به بیان تفکرات خود پرداختند!
نتیجه‏ی این انتخابات، هیچ سود و منفعتی برای ما ایرانیان ندارد و نخواهد داشت!
و ما در برابر همه‏ی این حکومت‏های دست‏نشانده‏ی بشرهای پر از بی‏عدالتی، فقط انتظار مصلح کل و منجی عالم بشریت را می‏کشیم.

به امید ظهورش...



نویسنده » قاصدک » ساعت 1:41 صبح روز پنج شنبه 87 آبان 16

دیشب رفته بودم آتلیه!

همه می‏گفتند، بهترین دوربین ها را داره و بهترین عکاس دنیا عکس می‏گیره، عکاسی از ناب‏ترین لحظه های عمر شما، ظهور در همان لحظه!

همه می گفتند، همیشه، چه بخواهی و چه نخواهی، ازت عکس می‏گیره، ولی اگر دوست نداشته باشی عکس ها را برات پست نمی‏کنه!

همه می‏گفتند، بیشتر وقت‏ها دوربین مخفی‏اش روشنه، ولی ممکنه از اون دوربین مخفی‏ها باشه که آخرش لبخند نداره! ممکن هم هست لبخند ابدی روی لبات بشونه!
ولی دیشب دوربین مخفی نبود، فلش می‏زد، فلشی که تمام پهنای آسمون را روشن می‏کرد.

همه می‏گفتند رایگان عکس می‏گیره. اولش تعجب کردم، عکاسی با این همه امکانات و رایگان؟! ولی بعد فهمیدم عکاسش خیلی مهربونه، برای اجر و مزد کار نمی‏کنه، فقط مودة‏ فی ‏القربی می‏خواد!

همه می‏گفتند، از افکت عکاسی پشت سر هم برای عکس گرفتن استفاده می‏کنه! یعنی توی هر ثانیه، چندین عکس!
اینجوری خیلی باید حواسم جمع باشه، نکنه یه موقع جلوی دوربین شکلک در بیارم، ولی من دیشب یه جایی حواسم نبود، یکی دوتا از عکسام خراب شد! ولی همه می‏گویند، عکاسش ستارالعیوبه!

حالا دیگه من هم با همه می‏گویم، خدا خیلی مهربونه... .

ته‏نوشت: دیشب وقتی آسمون رعد و برق می‏زد، ناخودآگاه این جمله به ذهنم خطور کرد:
از خدا به ساکنین زمین؛
موضوع: اطلاع رسانی؛
بدینوسیله به اطلاع می‏رساند که شما در تمام این سال‏ها در جلوی دوربین مخفی بوده‏اید!
بالا را نگاه کنید و لبخند بزنید...!
                                                                       



نویسنده » قاصدک » ساعت 5:9 عصر روز پنج شنبه 87 آبان 9

چه بوی غریبی می آید، چه حس خوبی دارم وقتی که بوی اسپند در فضا می پیچد. خیلی وقت بود که اسپند دود نکرده بودیم. از آخرین لحظات عمر شما تا کنون.

آن اسپند، اسپند یک پیوند بود، پیوند شما با دنیائی که همیشه آرزویش را داشتید.
این اسپند، اسپند یک پیوند دیگر است، پیوند من با دنیائی که باز هم شما آرزویش را داشتید.

کاش کنارم بودید، کاش مجبور نبودم برای گفتن حرف هایم برایتان نامه بنویسم.
کاش در این ساعات، دستان گرم شما پشت و پناهم بود.

چرا می خندید، باباجان؟!
بله، دستان پر مهر و گرمتان، اشتباه نگفتم. حالا که از کنارم رفته اید، می فهمم که همان آستین های خالی هم تمام پشت و پناه زندگیم بود!

بابا، همه می گویند دخترها به پدرشان وابسته اند. باباجان، این را می دانستید و در این لحظات که برای هر دختری قشنگ ترین لحظات زندگیش است، تنهایم گذاشتید؟! اصلا وابستگی چیست؟ منظور همه همان دلبستگی است؟ کسی چه می داند دلبستگی چیست؟!

می شنوید؟
- عروس رفته گل بچینه...!
و چه می دانند که من میان این تور سفید و نگاه عاشق یارم، به دنبال دلم در دشتی پر از شقایق سرخ، حیرانم و به دنبال تک نگاهی می گردم که به یک اشاره اش رهسپار خانه ی مهر شوم!
من گلاب به دست به دنبال گلم می گردم...

- وکیلم؟!
و من همچنان منتظرم، منتظر عطر نفس های شما، تا لب بگشائید و صدایتان را باز هم، یک بار دیگر پشتوانه ی یک عمر زندگیم کنید، صدایی به دور از خس خس زهرهای دشمنان!
باباجان، وکیل است؟!

و کاش لااقل در این صدای هلهله و شادی و بوی خوش اسپند، صدای شما هم طنین انداز فضا بود...


ته.نوشت: متاسفانه من هیچگاه، افتخار این را نداشته ام که فرزند یک جانباز و یا شهید باشم.

این نامه را برای شرکت در مسابقه ی نامه ای به پدر جانبازم نوشتم، و شکر خدا در این جشنواره رتبه آورد.



نویسنده » قاصدک » ساعت 10:24 عصر روز چهارشنبه 87 مهر 24

   1   2   3   4   5   >>   >

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت