دو دهه اش گذشت...
به تندی برق و باد....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا فقط می دانم چند سال ندارم...
و هنوز سلول های خاکستری مغزم یارای محاسبه ی سال های باقیمانده از عمرم نیستند....
شاید یک ثانیه، شاید یک دقیقه، شاید یک سال، و شاید سال های سال....
کسی چه می داند؟ دیر یا زود همه مهمان خاکیم....!
ته.نوشت: از خاکم و به خاک، تنم را می گویم.
از اویم و به او، خودم را می جویم.
نور هست، عشق هست، دوباره می رویم...
نویسنده » قاصدک » ساعت 9:53 صبح روز یکشنبه 87 آذر 3
روبروی گنبد طلایی رنگ امام رضا که میایستی، ناخودآگاه، دلت مانند کبوتران پر میکشد، به گرد حرم میچرخد و بالهایش را به پنجره فولاد گره میزند!
دلت شفا میخواهد، هربار که شفا گرفته، در تمام وجودت صدای نقارهخانهی دلت را شنیدهای، و اینبار نیز دلت هوای آن صدا را کرده!
دلت جواز کربلا میخواهد، همه میگویند ادارهای که جواز عبورش را امضا میکند، همینجاست! مدیر این بارگاه با قرعهکشی دلهای عاشق، جواز عبور امضا میکند! هر که عاشقتر، در اولویت!
اینبار، نیز اگر با دل عاشق آمدهای، دست ادب بر سینه بگذار و سلامی بده! یعنی در حقیقت پاسخ سلامی بده، چرا که اگر اذن سلام کردن پیدا کردهای، خود گواهی است بر این که قبلا به تو سلام داده شده!
فرقی نمیکند با چه دلی آمده باشی، کافیست کمی عاشق باشد! و عشق پاکی را لبیک گفته باشد! در این بارگاه گناهکار کنار بیگناه قدم میزند و همه اذن دخول دارند! اذن دخول را که خواندهای؟!
در پایانش به خدا میگویی، با من آنطور رفتار کن که تو شایستهی آنی! پس دیگر به گناه دل نیست! اما هرچه دلت از بار گناه سبکتر باشد کبوتر دلت راحتتر پر میکشد و به گرد حرم میچرخد.
دلت را صاف کن، دستانت را به نشانهی ادب بر سینه بگذار، چشمانت را بر روی پلیدیها ببند و بر پاکیها باز کن! قدمهایت را آهستهتر بردار، چرا که نکند بال ملائک آسیبی ببیند! و با تمام اعضا و جوارحت سلام بده!
سلام بر اولین آسمان وجود، بعد از هفت آسمان عشق!
سلام بر مولای غریبی که نشانهی غربتش این است که همیشه یار غریبان بوده است!
سلام بر خورشید ایران زمین، که اگر او نبود سرزمینم، خاموش و تاریک بود!
سلام بر همهی خوبیها، سلام بر آقا امام رضا (ع).
میلاد امام رضا (ع) بر همهی دوستداران حضرتش مبارک باد.
نویسنده » قاصدک » ساعت 3:27 عصر روز یکشنبه 87 آبان 19
اگر کمی وقت بگذارید و در میان وبلاگهای مختلف چرخی بزنید، میبینید که اکثر وبلاگهایی که نویسندگان آن از بانوان محترمه میباشند نسبت به مسائلی که کشور، یا بعضاً جهان را تحت تأثیر قرار میدهد، بیتوجهند!
نمیدانم چرا؟! ولی اینکه میگویند: زنها نسبت به اتفاقات دور و بر خود بیتفاوتاند! هر چند در بعضی مواقع درست است، ولی حس خوبی به من نمیدهد! دوست دارم از این قاعده مستثنا باشم؛ نه به خاطر خودم، بلکه برای اینکه ثابت کنم این حرف همیشه هم آنقدر که میگویند، درست نیست!
بگذریم، حرفهایی که گفتم، بیشتر مقدمهای بود تا راحتتر حرفم را بزنم!
دیروز به نظر روز جالبی میآمد! در هر گوشهای از جهان مثل هر روز خبری بود، و هر گوشهای درگیر رویدادی بود که پسلرزههای آن فقط همان منطقه را تحت تأثیر قرار نمیداد!
ولی اتفاق مهمی که تقریباً همهی جهان را در سکوت نتیجهاش نشانده بود، انتخابات پرهزینهی ریاستجمهوری آمریکا، پس از چندین ماه تبلیغات فشرده بود و این بار بیشتر از دورههای قبل، مردم آمریکا رفته بودند تا با رأی خود، سیاهی و یا سپیدی چهرهی رئیسجمهورشان را رقم بزنند! و طبق آخرین آمار اعلام شده، مردم، سیاهی چهرهی رئیسجمهور را بر سفیدیاش ترجیح دادند، و این بار باراک اوبامای 47 ساله وارد کاخ سفید شد و بر روی صندلی شمارهی چهل و چهار نشست!
در حقیقت، مردم آمریکا، به شعار انتخاباتی « change we need » او رأی دادند! چرا که از وضع موجود و مواضع بوش، بهشدت به ستوه آمده بودند.
ولی نکتهای که هست این است که؛ چه مک کین و چه اوباما، هیچکدام فرقی نمیکنند، هر دو یک استراتژی و هدف را دنبال میکردند و میکنند، فقط تُن صدا و رنگ چهرهها، بعضی چشمها را برای دیدن واقعیت کور کردهاست!
مشکل اصلی ما صهیونیست و تفکرات یهودیان صهیون بوده و هست! و متأسفانه هر دو نامزد انتخاباتی آمریکا، تفکراتی صهیونپسندانه دارند، فقط با این تفاوت که شدت بروز تفکرات در دو نامزد انتخاباتی به خاطر اختلاف در حزب آنها، متفاوت بود. یکی با نرمش ظاهری بیشتر ولی شدت باطنی بیشتر، و دیگری در ظاهر و باطن با شدت به بیان تفکرات خود پرداختند!
نتیجهی این انتخابات، هیچ سود و منفعتی برای ما ایرانیان ندارد و نخواهد داشت!
و ما در برابر همهی این حکومتهای دستنشاندهی بشرهای پر از بیعدالتی، فقط انتظار مصلح کل و منجی عالم بشریت را میکشیم.
به امید ظهورش...
نویسنده » قاصدک » ساعت 1:41 صبح روز پنج شنبه 87 آبان 16
دیشب رفته بودم آتلیه!
همه میگفتند، بهترین دوربین ها را داره و بهترین عکاس دنیا عکس میگیره، عکاسی از نابترین لحظه های عمر شما، ظهور در همان لحظه!
همه می گفتند، همیشه، چه بخواهی و چه نخواهی، ازت عکس میگیره، ولی اگر دوست نداشته باشی عکس ها را برات پست نمیکنه!
همه میگفتند، بیشتر وقتها دوربین مخفیاش روشنه، ولی ممکنه از اون دوربین مخفیها باشه که آخرش لبخند نداره! ممکن هم هست لبخند ابدی روی لبات بشونه!
ولی دیشب دوربین مخفی نبود، فلش میزد، فلشی که تمام پهنای آسمون را روشن میکرد.
همه میگفتند رایگان عکس میگیره. اولش تعجب کردم، عکاسی با این همه امکانات و رایگان؟! ولی بعد فهمیدم عکاسش خیلی مهربونه، برای اجر و مزد کار نمیکنه، فقط مودة فی القربی میخواد!
همه میگفتند، از افکت عکاسی پشت سر هم برای عکس گرفتن استفاده میکنه! یعنی توی هر ثانیه، چندین عکس!
اینجوری خیلی باید حواسم جمع باشه، نکنه یه موقع جلوی دوربین شکلک در بیارم، ولی من دیشب یه جایی حواسم نبود، یکی دوتا از عکسام خراب شد! ولی همه میگویند، عکاسش ستارالعیوبه!
حالا دیگه من هم با همه میگویم، خدا خیلی مهربونه... .
تهنوشت: دیشب وقتی آسمون رعد و برق میزد، ناخودآگاه این جمله به ذهنم خطور کرد:
از خدا به ساکنین زمین؛
موضوع: اطلاع رسانی؛
بدینوسیله به اطلاع میرساند که شما در تمام این سالها در جلوی دوربین مخفی بودهاید!
بالا را نگاه کنید و لبخند بزنید...!
نویسنده » قاصدک » ساعت 5:9 عصر روز پنج شنبه 87 آبان 9
چه بوی غریبی می آید، چه حس خوبی دارم وقتی که بوی اسپند در فضا می پیچد. خیلی وقت بود که اسپند دود نکرده بودیم. از آخرین لحظات عمر شما تا کنون.
آن اسپند، اسپند یک پیوند بود، پیوند شما با دنیائی که همیشه آرزویش را داشتید.
این اسپند، اسپند یک پیوند دیگر است، پیوند من با دنیائی که باز هم شما آرزویش را داشتید.
کاش کنارم بودید، کاش مجبور نبودم برای گفتن حرف هایم برایتان نامه بنویسم.
کاش در این ساعات، دستان گرم شما پشت و پناهم بود.
چرا می خندید، باباجان؟!
بله، دستان پر مهر و گرمتان، اشتباه نگفتم. حالا که از کنارم رفته اید، می فهمم که همان آستین های خالی هم تمام پشت و پناه زندگیم بود!
بابا، همه می گویند دخترها به پدرشان وابسته اند. باباجان، این را می دانستید و در این لحظات که برای هر دختری قشنگ ترین لحظات زندگیش است، تنهایم گذاشتید؟! اصلا وابستگی چیست؟ منظور همه همان دلبستگی است؟ کسی چه می داند دلبستگی چیست؟!
می شنوید؟
- عروس رفته گل بچینه...!
و چه می دانند که من میان این تور سفید و نگاه عاشق یارم، به دنبال دلم در دشتی پر از شقایق سرخ، حیرانم و به دنبال تک نگاهی می گردم که به یک اشاره اش رهسپار خانه ی مهر شوم!
من گلاب به دست به دنبال گلم می گردم...
- وکیلم؟!
و من همچنان منتظرم، منتظر عطر نفس های شما، تا لب بگشائید و صدایتان را باز هم، یک بار دیگر پشتوانه ی یک عمر زندگیم کنید، صدایی به دور از خس خس زهرهای دشمنان!
باباجان، وکیل است؟!
و کاش لااقل در این صدای هلهله و شادی و بوی خوش اسپند، صدای شما هم طنین انداز فضا بود...ته.نوشت: متاسفانه من هیچگاه، افتخار این را نداشته ام که فرزند یک جانباز و یا شهید باشم.این نامه را برای شرکت در مسابقه ی نامه ای به پدر جانبازم نوشتم، و شکر خدا در این جشنواره رتبه آورد.
نویسنده » قاصدک » ساعت 10:24 عصر روز چهارشنبه 87 مهر 24