سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :221256
بازدید امروز : 113

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

دیروز وقتی برای پیاده روی به پارک نزدیک محل سکونتمان رفته بودم، شاهد وقایعی بودم که به نظرم رسید، اینجا مطرح کنم و نظر شما را نیز در این رابطه بدانم.

دیروز در یک پارک محلی که محل رفت و آمد اهالی بود، عروس و دامادی برای فیلمبرداری به پارک! آمده بودند!

این اولین باری نبود که این صحنه را می دیدم، اما اولین باری بود که به این فکر فرو رفتم، که آیا در ورژن جدید دین اسلام! فیلمبرداران نیز جزء محارم عروس خانم محسوب می شوند یا نه؟!

یا اینکه، مردان و پسرانی که از پارک محل فیلمبرداری! عبور می کردند، نیز به عروس خانم محرم می شوند؟!

گفتن همین چند جمله، نشان می دهد که من شاهد چه صحنه هایی بوده ام!

ولی خیلی دلم می خواست، از آن تازه عروس و داماد، بپرسم که آیا شروع یک زندگی مشترک، اینقدر در نظرشان بی ارزش شده است، که حاضرند برای جلب توجه، خود را در ملاءعام به نمایش بگذارند؟!

آیا بستن پیمانی که نه تنها در اسلام، بلکه در همه ی ادیان الهی، بسیار مورد توجه و ترغیب بوده است، اینقدر بی ارزش شده است که برای آغاز این پیمان، نفرین و لعن بزرگتران یک محله را به جای دعای خیر بزرگترهای فامیل به خود بخرند؟!

آیا گرفتن چند دقیقه فیلم، از عشوه های زنانه و بی غیرتی های مردانه!!! آنقدر ارزش دارد که بسیاری از مقدسات، در نظر عده ای بی ارزش شوند؟!

و هزاران آیای دیگر، که فکر می کنم هر روز از جوابش دورتر می شویم!


نویسنده » قاصدک » ساعت 12:20 صبح روز شنبه 87 مهر 20

                             

سر،نوشت: اگر هفته‏ی دفاع مقدس نبود، این خاطره را الان تعریف نمی‏کردم!

سکانس اول:
روز اول نمایشگاه بود. ما برای غرفه‏آرایی رفته بودیم. بین وسایلی که برای غرفه‏آرایی برده بودیم، چند تا چفیه هم دیده می‏شد! مشغول کار!!! بودیم که جوانی (که به ظاهر مسئول تدارکات سیستم برق نمایشگاه بود) وقتی از دم غرفه‏ی ما رد می‏شد چشمش به چفیه‏ها افتاد. به ما گفت: " میشه یکی از این بسیجی‏ها را به من بدید؟!" اگر اشاره نمی‏کرد، من ِ بسیجی عمراً می‏فهمیدم منظورش چی بوده!
راستش اولش کمی تعجب کردم، چرا که خیلی به سر و وضعش نمی‏آمد چفیه (یا همون بسیجی!!!) را واسه یاد امام و شهدا بخواد، ولی بعد با خودم گفتم، اگر الان با روی باز از خواسته‏اش استقبال بشه، هر موقع چفیه را می‏بینه، خواه ناخواه، خاطره‏ی خوبی توی ذهنش متجلی میشه و همین مقدمه‏ای است برای درک حقیقت!
اینطوری شد که یکی از چفیه‏ها را بهش دادم!

سکانس دوم:
گذشت و فردای آن روز، وقتی از دم غرفه‏ی ما می‏گذشت، سلام علیکی کرد و بعد بابت چفیه تشکر کرد! بعدش گفت: "راستش من، تو خط این چیزها نیستم، یعنی اصلاً بهم نمیاد بسیجی باشم. درحقیقت این پارچه! را واسه دستمال ماشین برادرم می‏خواستم، به خاطر اینکه جنسش خوبه و آب را خوب جذب می کنه!" (این هم از خواص جدید و کشف نشده‏ی چفیه)!!!
من هم گفتم: "باز جای شکرش باقیه که صادقانه گفتید برای چه کاری می‏خواستید، انشاالله به این بهانه، هر موقع، توی ماشین، این یک تکه پارچه! را دیدید یه یادی هم از شهدا بکنید!"

سکانس سوم:
روز آخر نمایشگاه، وقتی دوباره از دم غرفه‏ی ما می‏گذشت، سلام کرد و گفت من هنوز چفیه‏ی شما را دارم!
خدا را شکر کردم که لااقل اسمش را یاد گرفت!

سکانس چهارم:
به راستی این چفیه چیست؟ یک تکه پارچه‏ی چهارخونه‏ی سفید و مشکی که خواص! زیادی داره؟!
توی گرما خیس میشه و نقش پنکه را ایفا می‏کنه؟!
توی سرما، دور صورت بسته می‏شه تا باد به سر و صورت نخوره؟!
موقع غذا خوردن، سفره می‏شه؟!
بعد از غذا، دستمال می‏شه برای پاک کردن دست و صورت؟!
یک روز مد می‏شه روسری دخترها بشه؟!
یا اینکه سجاده‏ی نماز و زیراندازه؟!
یا اینکه جنسش خوبه واسه جذب آب؟!

و یا گاز استریل و بانده، برای بستن راه خون رگ‏هایی که از ضرب تیر و گلوله پاره شده؟!
و یا نمادی است برای یک دنیا آزادی و آزادگی؟!
و یا نمادی است برای یک دنیا دِین نسبت به خون پاک هزارن شهید؟!
و یا کفنی است برای تن بی کفن جوانی کشته شده در آن طرف مرزهای جغرافیایی کشورش؟!
و یا نمادی است از همراهی ولایت تا شهادت؟!
و یا پرچمی است همیشه سرفراز از جبهه‏های خمینی؟!
و یا دوش‏اندازی است برای علمدار جبهه‏های خمینی؟!
و یا...؟!

ته نوشت 1: هفته‏ی دفاع مقدس بر اهلش تهنیت و بر نااهلش تسلیت باد!
ته نوشت 2: برای شادی ارواح طیبه‏ی شهدا فاتحه فراموش نشود.



نویسنده » قاصدک » ساعت 6:55 صبح روز سه شنبه 87 مهر 2

می خواستم برای این پست مطلب جدید بنویسم ولی مشغله های نمایشگاه قرآن و دفتر توسعه نگذاشت، من هم که مثل بعضی از دوستان زرنگ نیستم که بتونم توی نمایشگاه مطلب بفرستم اونم از نوع تولیدی!
به همین بهانه و به بهانه ی سالروز آزادی ابوالفضل سپهر از بند اسارت دنیا_ جایی که هیچ وقت به آن دل نبست_ این شعر که یکی از سروده های خود اوست را داشته باشید.
امیدوارم که خوشتون بیاد. فاتحه برای شادی روحش یادتون نره.

کوه پرسید ز رود،
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟     گفت: در رفتن من
کوه پرسید: و من؟        گفت: در ماندن تو
بلبلی گفت: و من؟
خنده ای کرد و گفت:     در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی
که در آن کوه رَوَد،
رود، مرداب شود،
و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد،
و نخواند دیگر،
من و تو، بلبل و کوه و رودیم،
راز ماندن جز،
در خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست،
                                                                             بدان!
                                                                                          «زنده یاد ابوالفضل سپهر»
                                                                                        



نویسنده » قاصدک » ساعت 8:0 صبح روز پنج شنبه 87 شهریور 28

روز شمار: هفته‏ی اول ماه مبارک رمضان گذشت؛ چقدر سبک‏تر شدیم؟ چند پله به خدا نزدیک‏تر شدیم؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شب است، تاریکی، دستان چند نفرمان به سمت آسمان دراز است؟
نه برای اینکه خدا به ما ببخشد، بلکه برای آنکه خدا ما را ببخشد!

شب است، تاریکی، ابرهای باران رحمت جمعند! در حال باریدن! چند نفرمان توانستیم قطراتی از این باران را بگیریم؟!
نه به این خاطر که پشت سدها پر از آب شود و قیمت گوشت و مرغ پایین بیاید و یا... بلکه به این خاطر که رحمت خدا وجودمان را فرا بگیرد!

شب است، تاریکی، همه جا سکوت و آرامش، چند نفرمان به دور از دغدغه‏های همیشگی، نماز شکر می‏خوانیم؟!
نه به این خاطر که نعمتش افزون شود، بلکه به این خاطر، که گوشه‏ای از دریای بیکران رحمتش را لبیک گفته‏ باشیم؟!

شب است، تاریکی، نسیمی خنک می‏وزد، چند نفرمان با دستان خویش این نسیم را لمس کردیم؟ سر انگشتان چند نفرمان خنکای این نسیم را حس کرد؟!
نه به این خاطر که در این گرمای تابستان، خنکی این نسیم تسلایی بر گرما و عطشمان باشد، بلکه به این خاطر، که یادمان نرود، در اوج گرمای دوزخ، تنها خنکای نسیمی از بهشت می‏تواند تسلایی بر گرمای آتش دوزخ باشد!
راستی چقدر به بهشت نزدیکیم؟

روز است، روشنایی، همه‏جا در جنبش و تکاپو، چند نفرمان در این تکاپو توانستیم، دستان نیازمند دیگری را بگیریم؟
نه به این خاطر که دیگران تحسین کنند، بلکه به این خاطر که تبریک خدا به خودش را به حقیقت بپیوندیم!

روز است، روشنایی، همه در حال حرف زدن و گفتگو، در گفتگوی چند نفرمان، رضای خدا نهفته است؟!
نه به این خاطر که مقابل چشمان خواهران و برادرانمان، جانماز آب بکشیم! بلکه برای اینکه یادمان نرود بازگشت همه‏ی کارها به سمت خداست؛ اصلاً چرا بازگشت همه‏ی کارها؟! بازگشت همه‏ی ما، با تمام کارهایمان!

روز است، روشنایی، معشوقه‏ها همه در حال خودنمایی، معشوقه‏ی چند نفرمان خداست؟!
نه به این خاطر که از این عشق و علاقه و دوستی چیزی نصیبمان شود، بلکه به این خاطر که عشقی را در دلمان راه داده باشیم که قداست و پاکی‏اش، حب و علاقه‏ی همه را دربرگیرد!

روز است، روشنایی، پرتوهای طلایی خورشید همه جا را فرا گرفته است! چند نفرمان می‏توانند با چشمان غیر مسلح به خورشید نگاه کنند؟!
نه به این خاطر که با گفته‏ی پزشکان مخالفت کنیم،بلکه به این خاطر که عظمت خالق را در مخلوقاتش ببینیم!
راستی چقدر به خورشید واقعی نزدیکیم؟!

رمضان است، ماه نزول رحمت الهی، برای تحقق همه‏ی این گفته‏ها ماه خوبی است، پس بشتابیم!

پ.ن: از پنجشنبه نمایشگاه قرآن اصفهان شروع میشود. ما هم در غرفه‏ی دفتر توسعه‏ی وبلاگ دینی پذیرای دوستان اصفهانی هستیم.



نویسنده » قاصدک » ساعت 12:15 عصر روز سه شنبه 87 شهریور 19

‏روز شمار: روز اول مبارک‏ترین ماه خدا تمام شد! چه کردیم؟!

 من یک جوانم، جوانی که از پیچ و خم بسیار روزگار می‏گذرد.

در بعضی از کوچه‏ها گم شده‏ام!

برای بعضی از کوچه‏ها علامت گذاشته‏ام!

به خیلی از کوچه‏ها هنوز سر نزده‏ام!

به بعضی از کوچه‏ها امیدوارم هیچ‏گاه سر نزنم!

چرا که نه؟! بعضی از کوچه‏ها باید بدون رهگذر بمانند! باید!

و برعکس برخی از کوچه‏ها باید معبر عمومی شوند!

در بعضی از کوچه‏ها تابلوی توقف سرتاسر مسیر مطلقاً ممنوع! نصب کرده‏اند!

توقف در بعضی از کوچه‏ها منجر به حمل با جرثقیل! می‏شود!

بعضی از کوچه‏ها، دسترسی محلی‏اند، برای دوری از ترافیک! البته باید راه را بلد باشی!

.

.

.

بگذریم؛ دوستان یادمان که نرفته، 8 سال! (1384 – 1376) از بهترین سال‏های عمرمان را در بعضی! از کوچه‏هایی توقف کردیم که تابلوی توقف مطلقاً ممنوع داشتند!

بعضی از ما زود متوجه شدند و از آن کوچه‏ها گذشتند!

بعضی از ما گرفتار جرثقیل شدند! و توقیف!

برخی از ما در کوچه‏های بعدی گم شدند!

و متأسفانه، برخی دیگر هنوز خیل زیاد برگه‏های جریمه را ندیده‏اند!

بیایید نگذاریم آن روزها تکرار شود!

یادمان نرود، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!

فقط، اندکی صبر! سحر نزدیک است!



نویسنده » » ساعت 11:54 عصر روز سه شنبه 87 شهریور 12

<      1   2   3   4   5   >>   >

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت