دیروز وقتی برای پیاده روی به پارک نزدیک محل سکونتمان رفته بودم، شاهد وقایعی بودم که به نظرم رسید، اینجا مطرح کنم و نظر شما را نیز در این رابطه بدانم.
دیروز در یک پارک محلی که محل رفت و آمد اهالی بود، عروس و دامادی برای فیلمبرداری به پارک! آمده بودند!
این اولین باری نبود که این صحنه را می دیدم، اما اولین باری بود که به این فکر فرو رفتم، که آیا در ورژن جدید دین اسلام! فیلمبرداران نیز جزء محارم عروس خانم محسوب می شوند یا نه؟!
یا اینکه، مردان و پسرانی که از پارک محل فیلمبرداری! عبور می کردند، نیز به عروس خانم محرم می شوند؟!
گفتن همین چند جمله، نشان می دهد که من شاهد چه صحنه هایی بوده ام!
ولی خیلی دلم می خواست، از آن تازه عروس و داماد، بپرسم که آیا شروع یک زندگی مشترک، اینقدر در نظرشان بی ارزش شده است، که حاضرند برای جلب توجه، خود را در ملاءعام به نمایش بگذارند؟!
آیا بستن پیمانی که نه تنها در اسلام، بلکه در همه ی ادیان الهی، بسیار مورد توجه و ترغیب بوده است، اینقدر بی ارزش شده است که برای آغاز این پیمان، نفرین و لعن بزرگتران یک محله را به جای دعای خیر بزرگترهای فامیل به خود بخرند؟!
آیا گرفتن چند دقیقه فیلم، از عشوه های زنانه و بی غیرتی های مردانه!!! آنقدر ارزش دارد که بسیاری از مقدسات، در نظر عده ای بی ارزش شوند؟!
و هزاران آیای دیگر، که فکر می کنم هر روز از جوابش دورتر می شویم!
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:20 صبح روز شنبه 87 مهر 20
سر،نوشت: اگر هفتهی دفاع مقدس نبود، این خاطره را الان تعریف نمیکردم!
سکانس اول:
روز اول نمایشگاه بود. ما برای غرفهآرایی رفته بودیم. بین وسایلی که برای غرفهآرایی برده بودیم، چند تا چفیه هم دیده میشد! مشغول کار!!! بودیم که جوانی (که به ظاهر مسئول تدارکات سیستم برق نمایشگاه بود) وقتی از دم غرفهی ما رد میشد چشمش به چفیهها افتاد. به ما گفت: " میشه یکی از این بسیجیها را به من بدید؟!" اگر اشاره نمیکرد، من ِ بسیجی عمراً میفهمیدم منظورش چی بوده!
راستش اولش کمی تعجب کردم، چرا که خیلی به سر و وضعش نمیآمد چفیه (یا همون بسیجی!!!) را واسه یاد امام و شهدا بخواد، ولی بعد با خودم گفتم، اگر الان با روی باز از خواستهاش استقبال بشه، هر موقع چفیه را میبینه، خواه ناخواه، خاطرهی خوبی توی ذهنش متجلی میشه و همین مقدمهای است برای درک حقیقت!
اینطوری شد که یکی از چفیهها را بهش دادم!
سکانس دوم:
گذشت و فردای آن روز، وقتی از دم غرفهی ما میگذشت، سلام علیکی کرد و بعد بابت چفیه تشکر کرد! بعدش گفت: "راستش من، تو خط این چیزها نیستم، یعنی اصلاً بهم نمیاد بسیجی باشم. درحقیقت این پارچه! را واسه دستمال ماشین برادرم میخواستم، به خاطر اینکه جنسش خوبه و آب را خوب جذب می کنه!" (این هم از خواص جدید و کشف نشدهی چفیه)!!!
من هم گفتم: "باز جای شکرش باقیه که صادقانه گفتید برای چه کاری میخواستید، انشاالله به این بهانه، هر موقع، توی ماشین، این یک تکه پارچه! را دیدید یه یادی هم از شهدا بکنید!"
سکانس سوم:
روز آخر نمایشگاه، وقتی دوباره از دم غرفهی ما میگذشت، سلام کرد و گفت من هنوز چفیهی شما را دارم!
خدا را شکر کردم که لااقل اسمش را یاد گرفت!
سکانس چهارم:
به راستی این چفیه چیست؟ یک تکه پارچهی چهارخونهی سفید و مشکی که خواص! زیادی داره؟!
توی گرما خیس میشه و نقش پنکه را ایفا میکنه؟!
توی سرما، دور صورت بسته میشه تا باد به سر و صورت نخوره؟!
موقع غذا خوردن، سفره میشه؟!
بعد از غذا، دستمال میشه برای پاک کردن دست و صورت؟!
یک روز مد میشه روسری دخترها بشه؟!
یا اینکه سجادهی نماز و زیراندازه؟!
یا اینکه جنسش خوبه واسه جذب آب؟!
و یا گاز استریل و بانده، برای بستن راه خون رگهایی که از ضرب تیر و گلوله پاره شده؟!
و یا نمادی است برای یک دنیا آزادی و آزادگی؟!
و یا نمادی است برای یک دنیا دِین نسبت به خون پاک هزارن شهید؟!
و یا کفنی است برای تن بی کفن جوانی کشته شده در آن طرف مرزهای جغرافیایی کشورش؟!
و یا نمادی است از همراهی ولایت تا شهادت؟!
و یا پرچمی است همیشه سرفراز از جبهههای خمینی؟!
و یا دوشاندازی است برای علمدار جبهههای خمینی؟!
و یا...؟!
ته نوشت 1: هفتهی دفاع مقدس بر اهلش تهنیت و بر نااهلش تسلیت باد!
ته نوشت 2: برای شادی ارواح طیبهی شهدا فاتحه فراموش نشود.
نویسنده » قاصدک » ساعت 6:55 صبح روز سه شنبه 87 مهر 2
می خواستم برای این پست مطلب جدید بنویسم ولی مشغله های نمایشگاه قرآن و دفتر توسعه نگذاشت، من هم که مثل بعضی از دوستان زرنگ نیستم که بتونم توی نمایشگاه مطلب بفرستم اونم از نوع تولیدی!
به همین بهانه و به بهانه ی سالروز آزادی ابوالفضل سپهر از بند اسارت دنیا_ جایی که هیچ وقت به آن دل نبست_ این شعر که یکی از سروده های خود اوست را داشته باشید.
امیدوارم که خوشتون بیاد. فاتحه برای شادی روحش یادتون نره.
کوه پرسید ز رود،
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟ گفت: در رفتن من
کوه پرسید: و من؟ گفت: در ماندن تو
بلبلی گفت: و من؟
خنده ای کرد و گفت: در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی
که در آن کوه رَوَد،
رود، مرداب شود،
و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد،
و نخواند دیگر،
من و تو، بلبل و کوه و رودیم،
راز ماندن جز،
در خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست،
بدان!
«زنده یاد ابوالفضل سپهر»
نویسنده » قاصدک » ساعت 8:0 صبح روز پنج شنبه 87 شهریور 28
روز شمار: هفتهی اول ماه مبارک رمضان گذشت؛ چقدر سبکتر شدیم؟ چند پله به خدا نزدیکتر شدیم؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب است، تاریکی، دستان چند نفرمان به سمت آسمان دراز است؟
نه برای اینکه خدا به ما ببخشد، بلکه برای آنکه خدا ما را ببخشد!
شب است، تاریکی، ابرهای باران رحمت جمعند! در حال باریدن! چند نفرمان توانستیم قطراتی از این باران را بگیریم؟!
نه به این خاطر که پشت سدها پر از آب شود و قیمت گوشت و مرغ پایین بیاید و یا... بلکه به این خاطر که رحمت خدا وجودمان را فرا بگیرد!
شب است، تاریکی، همه جا سکوت و آرامش، چند نفرمان به دور از دغدغههای همیشگی، نماز شکر میخوانیم؟!
نه به این خاطر که نعمتش افزون شود، بلکه به این خاطر، که گوشهای از دریای بیکران رحمتش را لبیک گفته باشیم؟!
شب است، تاریکی، نسیمی خنک میوزد، چند نفرمان با دستان خویش این نسیم را لمس کردیم؟ سر انگشتان چند نفرمان خنکای این نسیم را حس کرد؟!
نه به این خاطر که در این گرمای تابستان، خنکی این نسیم تسلایی بر گرما و عطشمان باشد، بلکه به این خاطر، که یادمان نرود، در اوج گرمای دوزخ، تنها خنکای نسیمی از بهشت میتواند تسلایی بر گرمای آتش دوزخ باشد!
راستی چقدر به بهشت نزدیکیم؟
روز است، روشنایی، همهجا در جنبش و تکاپو، چند نفرمان در این تکاپو توانستیم، دستان نیازمند دیگری را بگیریم؟
نه به این خاطر که دیگران تحسین کنند، بلکه به این خاطر که تبریک خدا به خودش را به حقیقت بپیوندیم!
روز است، روشنایی، همه در حال حرف زدن و گفتگو، در گفتگوی چند نفرمان، رضای خدا نهفته است؟!
نه به این خاطر که مقابل چشمان خواهران و برادرانمان، جانماز آب بکشیم! بلکه برای اینکه یادمان نرود بازگشت همهی کارها به سمت خداست؛ اصلاً چرا بازگشت همهی کارها؟! بازگشت همهی ما، با تمام کارهایمان!
روز است، روشنایی، معشوقهها همه در حال خودنمایی، معشوقهی چند نفرمان خداست؟!
نه به این خاطر که از این عشق و علاقه و دوستی چیزی نصیبمان شود، بلکه به این خاطر که عشقی را در دلمان راه داده باشیم که قداست و پاکیاش، حب و علاقهی همه را دربرگیرد!
روز است، روشنایی، پرتوهای طلایی خورشید همه جا را فرا گرفته است! چند نفرمان میتوانند با چشمان غیر مسلح به خورشید نگاه کنند؟!
نه به این خاطر که با گفتهی پزشکان مخالفت کنیم،بلکه به این خاطر که عظمت خالق را در مخلوقاتش ببینیم!
راستی چقدر به خورشید واقعی نزدیکیم؟!
رمضان است، ماه نزول رحمت الهی، برای تحقق همهی این گفتهها ماه خوبی است، پس بشتابیم!
پ.ن: از پنجشنبه نمایشگاه قرآن اصفهان شروع میشود. ما هم در غرفهی دفتر توسعهی وبلاگ دینی پذیرای دوستان اصفهانی هستیم.
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:15 عصر روز سه شنبه 87 شهریور 19
روز شمار: روز اول مبارکترین ماه خدا تمام شد! چه کردیم؟!
من یک جوانم، جوانی که از پیچ و خم بسیار روزگار میگذرد.
در بعضی از کوچهها گم شدهام!
برای بعضی از کوچهها علامت گذاشتهام!
به خیلی از کوچهها هنوز سر نزدهام!
به بعضی از کوچهها امیدوارم هیچگاه سر نزنم!
چرا که نه؟! بعضی از کوچهها باید بدون رهگذر بمانند! باید!
و برعکس برخی از کوچهها باید معبر عمومی شوند!
در بعضی از کوچهها تابلوی توقف سرتاسر مسیر مطلقاً ممنوع! نصب کردهاند!
توقف در بعضی از کوچهها منجر به حمل با جرثقیل! میشود!
بعضی از کوچهها، دسترسی محلیاند، برای دوری از ترافیک! البته باید راه را بلد باشی!
.
.
.
بگذریم؛ دوستان یادمان که نرفته، 8 سال! (1384 – 1376) از بهترین سالهای عمرمان را در بعضی! از کوچههایی توقف کردیم که تابلوی توقف مطلقاً ممنوع داشتند!
بعضی از ما زود متوجه شدند و از آن کوچهها گذشتند!
بعضی از ما گرفتار جرثقیل شدند! و توقیف!
برخی از ما در کوچههای بعدی گم شدند!
و متأسفانه، برخی دیگر هنوز خیل زیاد برگههای جریمه را ندیدهاند!
بیایید نگذاریم آن روزها تکرار شود!
یادمان نرود، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!
فقط، اندکی صبر! سحر نزدیک است!
نویسنده » » ساعت 11:54 عصر روز سه شنبه 87 شهریور 12