سالگرد ارتحال ملکوتی امام خمینی(ره)، رهبر دلهای عاشق بر شما تسلیت باد.
سالگرد ارتحال ملکوتی امام خمینی(ره)، رهبر دلهای عاشق بر شما تسلیت باد.
گفت وگوی پیر و پیرو :
متن زیر سروده های امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری است؛ بیت اول سرودهی امام (ره) و بیت بعدی سرودهی مقام معظم رهبری است که در جواب آن ها آمده، و ما به مناسبت سالگرد رحلت جانگداز امام خمینی (ره) این اشعار را در وبلاگمون زدیم، امیدواریم خوشتون بیاد.
*فارغ از خودشدم و کوس «انا الحق» بزدم همچو منصور خریدار سردار شدم
:تو که فارق شده بودی ز همه کان و مکان دار منصور بریدی همه تن دار شدی
*غم دلدار فکنده است به جانم شرری که به جان آمدم و شهره بازار شدم
:عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر ای که در قول و عمل شهره بازار شد
*درمیخانه گشایید به رویم شب و روز که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
:مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
*جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
:خرقه پیر خراباتی ما سیره توست امت از گفته در بار تو هشیار شدی
*واعظ شهر که از پند خود آزارم داد از دم رند می آلوده مددکار شدم
:واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی
صبح که از خواب پاشدم نه از بابا خبری بود نه از مامان. خیلی ترسیدم. نتونستم جلوی اشک های بیامانم را بگیرم. باصدای بلند گریه می کردم و کسی منو دلداری نمیداد. دلم هوای آغوش گرم مادرم را کرده بود و صدای مردونهی بابا رو که بگه عزیزم ما هستیم گریه نکن. اما این چرخش کلید در بود و صدای زن همسایه که می گفت: دخترم گریه کن، امروز هممون گریه می کنیم. امروز پیر و مرادمون، بابامون رفت ... .
نمیدونم چرا خرداد واسه من ماه امتحانه، اما خوب میدونم چرا هر وقت که مییاد نفسم گر میگیره و قطرههای دلم بیامان از فراسوی نگاهم میچکه. چکچک چکچک ... .
یادمه شبها پشت جانماز بابا، هممون مینشستیم به دعا که خدا رحمی کنه، بابامونو ازمون نگیره. هنوز مدرسه نمیرفتم و از حساب کتاب چیزی حالیم نبود که توی حساب کتاب زندگیم کم آوردم. دیدم آدما اونقدرا هم که فکر میکنن قوی و قدر نیستند و این دست خداست که همهچی رو رقم میزنه و با همهی ادعای بزرگیمون کوچیکیم. مثل اون روز که زن همسایه به من گفت: دخترم با دستای کوچیکت نارگیل را روی حلوا بریز و برای آقامون دعا کن. اون روز به زن همسایه خندیدم ...
آقامون رفته بود برای چی دعا میکردم؟!!!
دست های کوچیک منم موقع دعا به درگاه بزرگ اون نتونسته بود گرهای که توی قلب بابا افتاده بود را باز کنه. پس برای چی باید دعا میکردم؟!!!
زن همسایه که مادر دو شهید بود تفتی سفارش داد و عکس آقا را با گلاب شست و عکس دو شهیدش را کمی پایینتر گذاشت، اسفندی دود کرد و به من گفت در خونهی همسایه ها رو بزن و بگو اگه نشد برید دنبال آقا، بیایید ما مجلس داریم! بیاین دعا کنیم... برای انقلابمون. بیاین بیعت کنیم دوباره با آقامون ...
حالا که خوب فکر میکنم میبینم چقدر بزرگ شدم توی همون یه روزی که بابام رفته بود دنبال آقام .
از اون کوچهی قدیمی و کفش های تق تقی بچگی حالا فقط یه خاطره مونده و یه بیعت همیشگی.
وقتی بزرگ شدم، خانوم شدم، بازم امتحان شدم اینبارم نیمهی خرداد. نمیدونم چرا وقتی خرداد به نیمه میرسه قلبم هزار نیمه میشه و دلم هوری میریزه پایین و نگام خیره میشه. دلم بیقرار حضوره. دلم اصلاً دلشوره داره. انگار خدا می خواد بهم بگه این فصل گرم، عطش آسمون برا چیدن شبنم رخسارِ گلِ یار زیادتره. برا همینم هر وقت که خرداد میاد، هر وقت به نیمه میرسه، مثل همون بچگی هام بی قرار دیدن پدر میشم اما حالا که بزرگتر شدهام فهمیدم که باید توی همین خرداد منتظر اومدن آقام باشم. ای خدا، من به قربونت، همهی ماههای سالت، همهی ماههای ماهت خوبن، اما خرداد واسه من ماه آخره . ماه امتحان و آهه. ماه شادی و غمه. شادیم از دیدن یاره غمم از رفتن یار.
به امید روزی که خبر آمدن یار تسلای خاطرمان باشد.
خدا سفره مهمونی پرواز رو، توی کشورمون پهن کرده بود.مردم کشور دستپاچه شده بودند.
قلبهاشون تندتند میزد چرا که ،قلب تپنده ایران آروم آروم میزد.
دهها نفرشون قلبهاشونو گذاشته بودن کف دستشونو،پشت در بیمارستان جماران به انتظار نشسته بودن تا قلبهاشونو هدیه کنن.
مامان بزرگ هم اومده بود بیمارستان، یه ژاکت بافته بود و میگفت: با بافت هر دونش یه صلوات فرستاده تا وقتی اون میپوشه دیگه قلبش آهنگ رفتن نزنه.
یکبار دیگه همه مردم متحد شده بودند؛ 11 سال پیش برای اومدنش و حالا برای نرفتنش؛
توی هر طلوع و غروبی ؛
توی هر فرود و فرازی ؛
موقع هر راز و نیازی، از خدا میخواستند که اون پرواز نکنه.
ولی دیگه وقتش رسیده بود که،جاذبه زمین روح آسمونو از جسمش جدا کنه!
آره! شامگاه 13 خرداد بود که روح آسمون پیاده میرفت به سمت خدا و
با ردپاش تو آسمون مینوشت: روح الله
صفحه اول!
بهنام حضرت دوست که هرچه هست از اوست
بعد از کلی گفتگو قرار شد که پست اول رو من بنویسم.
هرچه قدر از ما اصرار که نه از بقیه هم انکار که بله. مثل اینکه اینجا هم مرغ یه پا داره. مثل خیلی جاهای دیگه. (البته اینا رو همینطوری گفتم، این خبرا هم نبود). خلاصه این شد که منم روی ماه دوستان را زمین ننداختم و یا علی گویان شروع کردم.
اما خودمونیما، حالا که مسئولیتش را قبول کردم میبینم که توی بد مخمصهای افتادم. تا حالا فکر میکردم کاری نداره. چارتا سطر و مطلب از این ور و اون ور پیدا میکنی و سر هم میکنی و میشه یه مطلب برا توی وبلاگ. ولی حالا میفهمم که نهخیر اونقدرها هم آسون نیست.
راستی اگه شماها جای من بودید چی مینوشتید؟
اصلاً بگذریم، مهم اینه که ما اومدیم تا توی بیشتر لحظههای زندگی کنار هم باشیم.
اومدیم تا یه صفحه دیگه به صفحههای باز شدهی زندیگیتون اضافه بشه و یه جورایی ما بیست و یکمین صفحهای باشیم که شما میخونید.
خیلی مخلصیم، کوچیک شما یکی از page 21یها !
صفحه دوم!
اعتراف
6 الی 7 نفر بودیم، دقیق یادم نیست، شاید هم یکی بیشتر یا یکی کمتر، البته اول اولش یه نفر بود، بعد تصمیم به انجام این کار گرفت و بعد برای رسیدن به هدفش همهی ما رو دور هم جمع کرد، بعد هممون شدیم یه حرف از جنس page21اِ همهی روزنامههای کرهی زمین، (البته هنوز هم گروه در حال عضوگیریه) اعضاء گروهمون هر روز دارن زیاد میشن.
همهی اعضاء تصمیم گرفتهاند یک حرف خیلی بزرگ بشن، یه حرف خیلی بزرگ. البته نه که فکر کنی در برابر بعضی حرفها؛ نه، بلکه در برابر بعضی کلمهها.
من اعتراف میکنم؛ اعتراف میکنم عضو این گروهم.
صفحه سوم!
همیشه در این فکر بودم که چرا 20 عدد مقبول همه و مورد اطمینان همهی مردم دنیاست و چرا هیچکس برای فرای 20 ارزشی قائل نیست.
اگر تو هم جزء همانهایی هستی که تکرار روزمرگیها را نمیپسندی و خواستار گشایش صفحهای نو، با فکر و روشی نو هستی و اگر باور داری میتوان بیستتر از بیست بود، اگر میخواهی دنیا را آنگونه که هست ببینی نه آنگونه که دیگران میخواهند، اگر میخواهی ببینی، بدانی و بنویسی بدان که ما هم میخواهیم ببینیم، بخوانیم، بدانیم و بهکار بندیم.
اگر به دنبال مأمنی هستی برای بیان خواستههایت پس درست آمدهای.
اینجا Page 21 است.
صفحهای نو برای تو که میخواهی نو بیندیشی.
دستت را بهنام صمیمیت، صداقت و رفاقت میفشاریم.
خوش آمدی.
صفحه چهارم!
ثانیهها میگذرند تا دقایق شوند
دقایق میگذرند تا ساعات شوند
و ساعات میگذرند تا صفحههای زندگی ما ورق بخورد.
صفحه هایی پر از شادی و غم؛
صفحههایی پر از تجربه و خاطره؛
Page21 صفحهای است که برای شما ورق میخورد تا با ورقخوردنش؛
فراتر از آنچه هر روز میخوانید؛
فراتر از آنچه هر روز میبینید؛
و فراتر از آنچه هر روز میشنوید به ارمغان آورد.
Page21 به خاطر شما ورق میخورد تا از خط به خط نوشتههایش در زندگی بهره ببرید تا با هر پاراگرافش پا به صفحهای جدید بگذارید.
صفحه پنجم!
دوست داشتم بهجای پنجم بنویسم بیست و یکم!
صفحهای فراتر از صفحات رنگی یا سیاه و سفیدی که توی این سالهای عمرم ورق زدم.
صفحهای که توی دنیای واقعی روزنامهها وجود نداره ولی ما اینجا؛ توی دریایی از کدها و کلمهها به وجودش آوردیم.
تا حالا به 21 فکر کرده بودی؟
یادمه وقتی کلاس اول دبستان بودم و معلمم تازه جمع و تفریق را یادم داده بود، یکبار ازش پرسیدم :
"چرا نمره بچهها نمیتونه هیچوقت بیشتر از 20 بشه؟"
و اون گفت:
"بیست بالاترین نمره یک دانشآموزه"
ولی این جواب منو قانع نکرد.
شاید به خاطر همینه که دوست داشتم 21 باشم!
و امروز؛ صفحه بیست و یکم، سلام .
کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک میباشد. |