به، چه بوی خوبی میآید!
کمی بو بکشید!
بوی عطر و گلاب و اسفند معطر میآید!
کمی دقت و توجه...
نه از این عطر و گلابهایی که تو این دنیا میبینیم!
این بو، بوی عطر و گلابی است که خدا به فرشتگان داده برای شستشوی دل مؤمنان عاشق...
گفتم بوی اسفند؟ بله، خدا برای بندههای مخلصش اسفند دود کرده، تا کور شود چشم شیطان و خانوادهاش!
بوی میهمانی میآید، یک میهمانی بزرگ، کارت دعوتش دست شما رسیده؟!
بزرگی میگفت: خدا نیمهی شعبان به آدرس دل همهی بندههای خوبش کارت دعوت میهمانی بزرگش را میفرستد...
اگر به دستتان نرسیده، هنوز دیر نشده، کافیست فقط کمی موج گیرندههایتان را تغییر دهید!
جدی که چه حس و حالی داره میهمانی بزرگی که همهی خواهران و برادران آدم(البته از نوع دینیش) را هم دعوت کردهاند.
تا میهمانی چند روزی بیشتر نمانده، برای شرکت در این میهمانی غبارروبی دل فراموش نشود!
به قول فیلم گفتنی؛ راستی من چی بپوشم؟!
فکر میکنم بهترین لباس، لباس تقواست... نظر شما چیه؟!
نویسنده » » ساعت 3:5 عصر روز چهارشنبه 87 شهریور 6
یازده قرن، از غیبت کبرای عزیزی میگذرد که غم دوریش تیشهی آتشینی بر ریشهی قلبِ عاشقان حضورش میزند...
برای این پست یک عالم مطلب آماده کرده بودم تا بنویسم...
اما...
اما چند روزی بود سیستم مدیریت حسابی قاطی کرده بود. یک بار هم مطالب را تایپ کردم و به علت قطع برق مطالبِ تایپ شده از روی سیستم پرید... .
به دلیل کمبود وقت و حوصله از تایپ کردن مجدد مطالب معذورم. انشاالله در فرصتهای بعدی... .
و از آنجایی که دلم نیامد به بهانهی میلاد امام زمان (عج) مطلبی در این رابطه روی وبلاگ نزنم، میلاد با سعادت یگانه منجی عالم بشریت حضرت حجة بن الحسن العسگری (عج) را به پیشگاه ائمهی معصومین علیهماسلام و همچنین همهی شما دوستان عزیز تبریک و تهنیت و شادباش عرض میکنم.
بی تو همه در حبس ابد تبعیدند
سالها هجری و شمسی همه بی خورشیدند
تو بیایی همه ساعت ها، ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند.
میلاد عزیز فاطمه بر شما مبارک باد.
به امید ظهورش...
ادامه دارد...
نویسنده » » ساعت 8:0 عصر روز جمعه 87 مرداد 25
امروز افتتاحیهی بازیهای المپیکِ پکن بود. اصلاً نمیخوام به بازیها و بحث ورزشی بپردازم، ولی بعد از دیدنِ صحنههایی از افتتاحیه، ناخودآگاه دستم به سمت قلم رفت... .
نمیدانم شما مراسم را دیدید یا نه؟
مراسمی که از رنگ و بوی دنیا، به شدت عطرآگین بود!
حرکات موزون و هماهنگی که قبلاً بیسابقه بود و به شخصه، اعتراف میکنم، هیچ کجا ندیده بودم!
نورپردازی و رقص نوری که انسان را به وجد میآورد!
دختربچهای با لباس قرمز و چشمهای بادامی! که آواز میخواند.
کودکانی، جلد شده با سنت و آوازه خوانِ صلح، حاملان پرچمی بودند که به دست سربازان نظامی (حامیان صلح!!!) سپرده شد.
و هیاهوی مردمی که شدّتِ شوق، بیشتر از هر چیز بر گشادی چشمانشان تأثیر گذاشته بود! (اما خودمونیم، من باورم نمیشُد چشمای چینیها، اینقدر باز بشه!)
و مجریای که پس از اتمام برنامه، طرز اجرای این مراسم را نمادی از فلسفهی هستیِ انسان معرفی کرد!!!
فلسفهی هستی انسان؟؟؟
به راستی فلسفهی هستی انسان چیست؟
نمادهایی که در این مراسم به کار رفته بود، فلسفهی هستی من نیز هست؟
وای... خدایا، کمکم کن، زرق و برق دنیا هر روز بیشتر میشود، چقدر از این زرق و برق، رنگ خدایی گرفته است؟!
نمیدانم چرا با دیدن این مراسم، بلافاصله به این فکر فرورفتم که: برای اجرای هرچه بهتر این برنامه - که فقط شعار صلح و دوستی داشت - سالها وقت و میلیاردها دلار هزینه و نیرو، مصرف شده بود، تا ساعتی، فقط ساعتی، مردم را به وجد آورد، و از همه مهمتر اینکه در گوشهی دیگر دنیا، به جای آوای صلح و دوستی، تنها صدایِ غربتِ سنگ هائیست که حتّی به گوش هیاهوی توپ و تانک دشمنان در کمین نشسته برای کشتار مردم بیگناه هم نمیرسد!
چه رسد من و شما و همه ی کسانی که مشغول شعار دادن برای صلح و دوستی! هستیم، و حتی حاضر به هزینه کردنِ یک دلار برای برقراری صلح نیستیم. (تا کی فقط شعار؟؟؟)
راستی دوستان، برای مراسم پرشکوه ظهور امام زمان (که ارزشی غیر قابل مقایسه دارد)، چقدر هزینه کردهایم؟!
نویسنده » » ساعت 1:13 صبح روز شنبه 87 مرداد 19
ش: شادی و جشن و سرور؛
شکفتنِ شکوفهی نجات؛
شرق و طلوع خورشید عشق از مشرق؛
+ ع: عید و ولادتِ ولایت؛
عصای امامت بر سنگ عداوت و جوشیدن چشمهی عدالت؛
عدالت و بانگ انا الحق؛
+ ب: برکتِ خدا، که دسته دسته بر زمینیان فرود آمد؛
برملا شدنِ راز آفرینش؛
بامدادی روشن از زندگی عزیزترین جهانیان؛
+ ا: امتی که در ماه پیامبرشان از شادی و سرور پربهره اند؛
آشتی با خدایی که همهی خوبیها از اوست؛
آماده شدن برای رفتن به ضیافت خدا؛
+ ن: ندیده دنیا پربرکت تر از این ماه، ماه دیگری بر خود؛
نشأتِ عشق از سرمنزل مقصود؛
نگریستن خدا بر زمینیان.
= شــــــعبــــــــــــــــــــان...
اعیــاد شعـبانیه بر شما مبارک.
نویسنده » » ساعت 12:16 صبح روز چهارشنبه 87 مرداد 16
چند روزی بود که به شدت دلم گرفته بود، دست و دلم به سمت قلم و نوشتن نمیرفت، به همین خاطر دیروز پاشدم و رفتم گلستان شهدا؛
پ.ن) وقتی برگشتم، خیلی آروم شدم، شاید دلم اصلاً برای شهادت تنگ شده بود، نمیدونم؛ ولی فضای گلستان خیلی آرومم کرد، یادم اومد خودم هیچی نیستم، در برابر بزرگی اون خوبان؛
بگذریم،
راستش، توی گلستان، همینطور که بین قبرها قدم بر میداشتم، رفته بودم توی این فکر، که واقعاً من منتظرم یا این عزیزانی که با خونشون سرود انتظار رو نوشتند؟!
من زندگی میکنم یا این خوبانی که بعضیشون خیلی از من کوچکترند، ولی واسه زندگیکردن الگو شدند؟!
من نفس میکشم یا اینایی که عطر نفسهاشون همهی فضا را پر کرده؟!
من یابنالحسن، بیا بیا سر دادهام یا اینایی که برای اومدن ابنالحسن، سر، دادهاند؟!
اصلاً من...؟!
کاش، من هم به جمع شهدا میپیوستم؛
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة... همین.
نویسنده » » ساعت 11:0 عصر روز جمعه 87 مرداد 4