سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :221049
بازدید امروز : 18

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

‏کوفه با من سخن بگو!

من قاصدکی هستم، که نسیم سحری آن را فرستاده برای شنیدن صدای ناله‏های تو!

با من سخن بگو کوفه! سرت را بر شانه‏های من بگذار و عقده‏های چند ساله‏ی دلت را بگشا!
از مردمانی بگو که در شب قدر، قدر ندانستند حقیقت قدر را!

کوفه! امشب شب خوبیست برای باز کردن سفره‏ی دلت!

امشب خدا تقدیر رقم می‏زند! تو هم با خدا حرف بزن!
دهان باز کن، تا شاید خدا از تقدیر تو، حزن و اندوه را پاک کند!

چه می‏گویم؟! تو با اندوه زاده شده‏ای!
مگر می‏شود شهری که قدر منزلت حقیقت قدر در آن شکسته شد، شاد و مسرت‏بخش باشد؟!

این همه اندوه و ماتم، امانم را بریده! نمی‏دانم چه می‏گویم!

می‏شود! می‏شود، تو هم لبخند بزنی و شاد باشی، نه به حرمت از دست رفته‏ی خون عزیزترین عزیز خدا، بلکه به برکت چند صباحی نفس کشیدن خانواده‏ای که خدا دوستشان داشت!

کوفه! امشب خدا را شکر کن، بابت این همه برکت که نصیبت شد، و امشب به درگاه خدا شکایت کن، از این همه جفا که ناجوانمردان شهرت بر تو نوشتند... و برای همیشه، نه تنها یتیمان شهرت را، بلکه همه‏ی چشم‏انتظاران بخشش پدر را، بی‏پدر کردند...!

کوفه این را بدان!
این اولین باری بود که قاصدک‏ها به جای اینکه به حرف‏های نفس خسته و چشم‏انتظاری گوش دهند، خود زبان باز کردند و سخن گفتند.
چرا که گوش‏های قاصدک توان شنیدن این همه ناجوانمردی را ندارد...
چرا که آغوش قاصدک توان تحمل فشار این همه لرزش از گریه‏های یک شهر جفا را ندارد....!

ته نوشت: در هنگام بارش باران انا انزلنا، من را هم از دعای خیرتان بی‏بهره نگذارید.



نویسنده » قاصدک » ساعت 4:57 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 31

می خواستم برای این پست مطلب جدید بنویسم ولی مشغله های نمایشگاه قرآن و دفتر توسعه نگذاشت، من هم که مثل بعضی از دوستان زرنگ نیستم که بتونم توی نمایشگاه مطلب بفرستم اونم از نوع تولیدی!
به همین بهانه و به بهانه ی سالروز آزادی ابوالفضل سپهر از بند اسارت دنیا_ جایی که هیچ وقت به آن دل نبست_ این شعر که یکی از سروده های خود اوست را داشته باشید.
امیدوارم که خوشتون بیاد. فاتحه برای شادی روحش یادتون نره.

کوه پرسید ز رود،
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟     گفت: در رفتن من
کوه پرسید: و من؟        گفت: در ماندن تو
بلبلی گفت: و من؟
خنده ای کرد و گفت:     در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی
که در آن کوه رَوَد،
رود، مرداب شود،
و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد،
و نخواند دیگر،
من و تو، بلبل و کوه و رودیم،
راز ماندن جز،
در خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست،
                                                                             بدان!
                                                                                          «زنده یاد ابوالفضل سپهر»
                                                                                        



نویسنده » قاصدک » ساعت 8:0 صبح روز پنج شنبه 87 شهریور 28

روز شمار: هفته‏ی اول ماه مبارک رمضان گذشت؛ چقدر سبک‏تر شدیم؟ چند پله به خدا نزدیک‏تر شدیم؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شب است، تاریکی، دستان چند نفرمان به سمت آسمان دراز است؟
نه برای اینکه خدا به ما ببخشد، بلکه برای آنکه خدا ما را ببخشد!

شب است، تاریکی، ابرهای باران رحمت جمعند! در حال باریدن! چند نفرمان توانستیم قطراتی از این باران را بگیریم؟!
نه به این خاطر که پشت سدها پر از آب شود و قیمت گوشت و مرغ پایین بیاید و یا... بلکه به این خاطر که رحمت خدا وجودمان را فرا بگیرد!

شب است، تاریکی، همه جا سکوت و آرامش، چند نفرمان به دور از دغدغه‏های همیشگی، نماز شکر می‏خوانیم؟!
نه به این خاطر که نعمتش افزون شود، بلکه به این خاطر، که گوشه‏ای از دریای بیکران رحمتش را لبیک گفته‏ باشیم؟!

شب است، تاریکی، نسیمی خنک می‏وزد، چند نفرمان با دستان خویش این نسیم را لمس کردیم؟ سر انگشتان چند نفرمان خنکای این نسیم را حس کرد؟!
نه به این خاطر که در این گرمای تابستان، خنکی این نسیم تسلایی بر گرما و عطشمان باشد، بلکه به این خاطر، که یادمان نرود، در اوج گرمای دوزخ، تنها خنکای نسیمی از بهشت می‏تواند تسلایی بر گرمای آتش دوزخ باشد!
راستی چقدر به بهشت نزدیکیم؟

روز است، روشنایی، همه‏جا در جنبش و تکاپو، چند نفرمان در این تکاپو توانستیم، دستان نیازمند دیگری را بگیریم؟
نه به این خاطر که دیگران تحسین کنند، بلکه به این خاطر که تبریک خدا به خودش را به حقیقت بپیوندیم!

روز است، روشنایی، همه در حال حرف زدن و گفتگو، در گفتگوی چند نفرمان، رضای خدا نهفته است؟!
نه به این خاطر که مقابل چشمان خواهران و برادرانمان، جانماز آب بکشیم! بلکه برای اینکه یادمان نرود بازگشت همه‏ی کارها به سمت خداست؛ اصلاً چرا بازگشت همه‏ی کارها؟! بازگشت همه‏ی ما، با تمام کارهایمان!

روز است، روشنایی، معشوقه‏ها همه در حال خودنمایی، معشوقه‏ی چند نفرمان خداست؟!
نه به این خاطر که از این عشق و علاقه و دوستی چیزی نصیبمان شود، بلکه به این خاطر که عشقی را در دلمان راه داده باشیم که قداست و پاکی‏اش، حب و علاقه‏ی همه را دربرگیرد!

روز است، روشنایی، پرتوهای طلایی خورشید همه جا را فرا گرفته است! چند نفرمان می‏توانند با چشمان غیر مسلح به خورشید نگاه کنند؟!
نه به این خاطر که با گفته‏ی پزشکان مخالفت کنیم،بلکه به این خاطر که عظمت خالق را در مخلوقاتش ببینیم!
راستی چقدر به خورشید واقعی نزدیکیم؟!

رمضان است، ماه نزول رحمت الهی، برای تحقق همه‏ی این گفته‏ها ماه خوبی است، پس بشتابیم!

پ.ن: از پنجشنبه نمایشگاه قرآن اصفهان شروع میشود. ما هم در غرفه‏ی دفتر توسعه‏ی وبلاگ دینی پذیرای دوستان اصفهانی هستیم.



نویسنده » قاصدک » ساعت 12:15 عصر روز سه شنبه 87 شهریور 19

‏روز شمار: روز اول مبارک‏ترین ماه خدا تمام شد! چه کردیم؟!

 من یک جوانم، جوانی که از پیچ و خم بسیار روزگار می‏گذرد.

در بعضی از کوچه‏ها گم شده‏ام!

برای بعضی از کوچه‏ها علامت گذاشته‏ام!

به خیلی از کوچه‏ها هنوز سر نزده‏ام!

به بعضی از کوچه‏ها امیدوارم هیچ‏گاه سر نزنم!

چرا که نه؟! بعضی از کوچه‏ها باید بدون رهگذر بمانند! باید!

و برعکس برخی از کوچه‏ها باید معبر عمومی شوند!

در بعضی از کوچه‏ها تابلوی توقف سرتاسر مسیر مطلقاً ممنوع! نصب کرده‏اند!

توقف در بعضی از کوچه‏ها منجر به حمل با جرثقیل! می‏شود!

بعضی از کوچه‏ها، دسترسی محلی‏اند، برای دوری از ترافیک! البته باید راه را بلد باشی!

.

.

.

بگذریم؛ دوستان یادمان که نرفته، 8 سال! (1384 – 1376) از بهترین سال‏های عمرمان را در بعضی! از کوچه‏هایی توقف کردیم که تابلوی توقف مطلقاً ممنوع داشتند!

بعضی از ما زود متوجه شدند و از آن کوچه‏ها گذشتند!

بعضی از ما گرفتار جرثقیل شدند! و توقیف!

برخی از ما در کوچه‏های بعدی گم شدند!

و متأسفانه، برخی دیگر هنوز خیل زیاد برگه‏های جریمه را ندیده‏اند!

بیایید نگذاریم آن روزها تکرار شود!

یادمان نرود، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!

فقط، اندکی صبر! سحر نزدیک است!



نویسنده » » ساعت 11:54 عصر روز سه شنبه 87 شهریور 12

به، چه بوی خوبی می‏آید!‏

کمی بو بکشید!

بوی عطر و گلاب و اسفند معطر می‏آید!

کمی دقت و توجه...

نه از این عطر و گلاب‏هایی که تو این دنیا می‏بینیم!

این بو، بوی عطر و گلابی است که خدا به فرشتگان داده برای شستشوی دل مؤمنان عاشق...

گفتم بوی اسفند؟ بله، خدا برای بنده‏های مخلصش اسفند دود کرده، تا کور شود چشم شیطان و خانواده‏اش!

بوی میهمانی می‏آید، یک میهمانی بزرگ، کارت دعوتش دست شما رسیده؟!

بزرگی می‏گفت: خدا نیمه‏ی شعبان به آدرس دل همه‏ی بنده‏های خوبش کارت دعوت میهمانی بزرگش را می‏فرستد...

اگر به دستتان نرسیده، هنوز دیر نشده، کافیست فقط کمی موج گیرنده‏هایتان را تغییر دهید!

جدی که چه حس و حالی داره میهمانی بزرگی که همه‏ی خواهران و برادران آدم(البته از نوع دینیش) را هم دعوت کرده‏اند.

تا میهمانی چند روزی بیشتر نمانده، برای شرکت در این میهمانی غبارروبی دل فراموش نشود!

به قول فیلم گفتنی؛ راستی من چی بپوشم؟!

فکر می‏کنم بهترین لباس، لباس تقواست... نظر شما چیه؟!



نویسنده » » ساعت 3:5 عصر روز چهارشنبه 87 شهریور 6

   1   2   3   4      >

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت