سال پیش با چند تا از بروبچههای بسیجی، تمام کارهای بستههای فرهنگی راهیان نور اصفهان را قبول کردیم.
طرح که پیشنهاد شد، طی یکی دو جلسه به موافقت فرماندهی سپاه رسید. درست کردن 4000 تا بستهی فرهنگی، آن هم در مدت زمان کمتر از دوماه!
مسئولیت نشریه، یکی از کارهایی بود که باید انجام میدادم. برای همین رفتم توی کتابخونه و حسابی گشتم. فقط 2 هفته، کتاب خوندم، و با تمام عملیاتها و فرماندهان، تقریبا آشنا شدم. شیرینترین لحظات درست کردن بستهها را طی میکردیم.
با بنیاد شهید تماس گرفتم و لیست تعدادی از شهدا را دادم و از بنیاد خواستم تا وصیتنامهشون را برامون بفرستند.
وقتی وصیتنامهی شهدا، به دستمون رسید، باورم نمیشد، که اصل وصیتنامهها را با دستخط خود شهدا در اختیارمون قرار بدهند! سریع از روی همشون کپی گرفتم و با یکی از دوستام تا شب نشستیم، بیشترش را خوندیم و با هیجان قسمتهای جالبش را برای هم تعریف میکردیم. اون روز چقدر خوشحال بودیم. انگار مطمئن شده بودیم که خود شهدا دعوتنامهی انجام این کارها را رسما برامون ارسال کردهاند. و از همه شیرینتر حس و حال دوستان بود. دوستانی که از صبح زود با نیت روزه به کانون میاومدند و تا شب با لبخند رضایت و چهرهی خستگیناپذیر کار میکردند!
فرصت زیادی نداشتیم، نیروهای کمی هم در اختیار بودند. جمعا 5 نفر، که عملا سه نفر برای تهیهی بستههای فرهنگی همکاری میکردیم.
بالاخره با تلاشهای شبانهروزی، نشریه آماده شد. بگذریم که برای تصویب هر صفحهاش چقدر دوندگی کردیم. با این اوصاف انصافا کار خوبی از آب دراومد.
کارهای نشریه که روی غلتک افتاد، رفتیم سراغ سفارش تقویم و مُهر با آرم سفر و دفترچههای محاسبهی اعمال و فال شهدا و پلاک و جانماز و سربند و جوراب (برای زمان فاخلع نعلیک) و کتاب برای کتابخانهی سیار و ساخت کلیپ و تهیهدوربین و ...!
تو همین گیر و دار، سهمیهی یک اتوبوس هم بهمون دادند، تا از خجالت بچههایی که به هر نحوی کمک کردند در بیایم. این شد که تازه این 5 نفر تقسیم شدند و عدهای کارهای سفر را پیگیری میکردند.
به قسمت طراحیها ، طراحی فرم ثبتنام و بنر و فرم نظرسنجی و غیره هم اضافه کنید!
روزهای آخر مجبور بودیم تا شب توی کانون بمونیم و بقیهی کارها را بیاریم خون واسه اعمال از شب تا صبح!
ولی با همهی این حالات، یه نیرویی همهی بچهها را به سمت انجام کارها هل میداد. نیرویی که تا حالا به این قشنگی لمسش نکرده بودم.
خلاصه که بار سفر را بستیم تا تحویل سال 1387 را در کنار شهدا باشیم!
دوستان اینقدر خسته بودند، که توی اتوبوس برای مسئولین شیفت میگذاشتیم به نوبت استراحت کنند. برای بیدار کردن هم زمان را تنظیم میکردیم تا با زنگ ساعت جشن پتو بندهخدا را از خواب ناز بیدار کنیم. بعضی وقتها هم به جای پتو از یه پارچ آب خنک برای رفع عطش خواب استفاده میکردیم!
زمان گذشت و ما را رساند به خاک دوکوهه. قرار نبود خیلی توی دوکوهه بمونیم. باید قبل از ساعت 12 می رسیدیم به مقر اصلی توی خرمشهر. دوکوهه فقط فرصتی بود برای تعویض اتوبوسها. (توی جلسات قبل از شروع اردو به دوستان مستر توی خرمشهر سفارش کرده بودیم اتوبوسها را عینا با حال و هوای جنگ درست کنند. اون بندهخداها هم نامردی نکرده بودند و قدیمیترین اتوبوسهای خرمشهر را پیدا کرده بودن و تا تونسته بودن گل مالیده بودندو...)
با اولین نفسی که توی خاک دوکوهه کشیدم، انگار تمام این خستگیها و دوندگیهای 3 ماهه به نیرو و شادابی تبدیل شد. همینقدر میگم که من و دوستام توی این مهمونی پنج روزه شبی دو ساعت میخوابیدیم. البته بعضی از دستاندرکاران کمتر حتی!!!
از دوکوهه به خرمشهر رفتیم و به سمت محل اسکان. مدرسهای دخترانه و نوساز که دانشاموزانش زحمت کشیده بودند و دیوارهاش را به حالت جنگ برگردونده بودند.!
به خاط اینکه می خواستم این چند روز توی حال و هوای خودم باشم مسئولیتی قبول نکرده بودم. ولی از آنجایی که شهدا خودشون کارها را پیش میبردند، فردا وقتی برای بازدید از مناطق جنگیآماده شدیم، مسئول راهیاننور، یک بیسیم به من داد و رسما شدیم مسئول یکی از اتوبوسها. و با ظرافت هرچه تمام از دوستانم جدا شدم. (البته توی مناطق همدیگه رو میدیدیم!) ولی خب همین یه بیسیم یه وجبی باعث شده بود که حال و هوا در کار نباشه. چپ میرفتیم و راست میرفتیم، بیسیم می زدند نیروهاتون را جمع کنید و...
اگر بخواهم باز هم از حال و هوای آن روزها بگویم از حوصله خارج میشه.
خلاصه که روز آخر از شهدا ، حتی به خاطر این مسئولیت هم تشکر کردم. چرا که اگر نبود من خیلی چیزها را نمیفهمیدم و یاد نمیگرفتم.
و همهی این اتفاقات شیرین خاطرهای شد در دفتر خاطرات اولین روز سال 1387 - طلائیه، محل شهادت حاج همت!
آخرش: به خدا قسم، خیلی به شهدا مدیونیم!
آخرِ آخرش: این متن به دعوت خانم سادات موسوی (عاشقانهها) و دوست عزیزم، فتوبلاگ وصال نوشته شد و مرهمی بود بر دل من، که این روزها از قافلهی راهیاننوریها و از بلاگ تا پلاکیها و ... جاماندهام!