وقتی آن روزنامهنگار مصری میگوید: زمانیکه امام فوت شد، انگار یتیم شدم! ؛
وقتی دکتر حدادعادل میگوید: دارایی امام بعد از رهبری کمتر از قبل رهبریشان بود! ؛
وقتی حسین میگوید: امام برای رسیدن به اندیشههایش مبارزهها کرده است، حتی عدهای در قم او را به خاطر عقاید فلسفیاش کافر میخواندهاند، اما بعدها همان عقاید را چاپ کردند و به عنوان اصول فلسفی تدریس کردند! ؛
وقتی مراسم پخش زندهی حرم مطهر امام در سالروز رحلتش را میبینم! ؛
وقتی سخنان رهبر ِ عزیزتر از جانم را در مورد اندیشهها و شخصیت امام میشنوم! ؛
وقتی سخنان دکتر احمدینژاد، رئیسجمهور محبوبم را در مورد امام میشنوم! ؛
وقتی گریهی مادربزرگم را هنوز بعد از گذشت 21 سال! در سوگ امام میبینم! ؛
وقتی چشمان پر از اشک پدرم، در هنگام صحبت درمورد امام را میبینم! ؛
وقتی جمعیت پیاده و سوارهی شرکت کننده در مراسم سالروز رحلت امام را میبینم! ؛
وقتی نفرت مردم کشورم از دولت امریکا را میبینم!؛
وقتی ذلت اسرائیل را میبینم! ؛
وقتی قدرت کشورم را در برابر همهی دشمنانش میبینم! ؛
یا اصلا چرا راه ِ دور بروم؟! وقتی جای جای ِکشورم را میبینم! ؛
در و دیوار شهرم را، حتی سیمکشیهای برق روستاها را !!!
وقتی خرابی عراق را بعد از حکومت امریکا در کشورشان را میبینم!
وقتی....
میفهمم، امام خمینی خیلی بزرگ است. خیلی بیشتر از آنچه که تصورش را میکنیم. محبوب است. عزیز است، به وسعت تمام ِ دنیا! مرد است، یک مردِِ واقعی!!
اما امروز من به جای موسی، هارونش را دارم. به جای پیامبر (ص) علی (ع)اش را دارم! نکند او را نیز بعد از رفتنش عزیز بدارم! خدا نکند....
پ.ن: هرچه کردم نشد زودتر قلم بزنم، برای اینجا.
از دوستانی که مرا دعوت کرده بودند، به خاطر تأخیرم عذرخواهی میکنم.
نویسنده » قاصدک » ساعت 9:18 عصر روز جمعه 89 خرداد 14
قدیمترها، هرچند وقت یکبار سعی میکردم خودم را نقاش کنم. یک روز در دشت، یک روز در صحرا، یک روز دانشگاه، یک روز پشت نیمکت مدرسه! همیشه تنها بودم. در همهی نقاشیها. عضو جایی بودم، اما نقش اول نبودم.
.
.
.
برگهای سفید پیدا کردم. بیاختیار، به عادت همیشگی، موقع حرف زدن استاد شروع به نقاشی کردم. این بار هم خودم را!
نقاشی که تمام شد خوب نگاهش کردم. دیگر خبری از آن دختر تنها نبود. اینبار سه نفر شده بودم!!!! اینبار باید حواسم را جمع سه نفر میکردم!!!
من بودم، او بود و قلبی که بینمان کشیده شده بود. همان رابطهمان. باید حواسم را جمع آن نیز میکردم.
ته.نوشت: از مراسم ِ ازدواج دانشجویی مشهد مقدس بازگشتهام. عجیب است که این اولین باریست که سفر هیچ خستگی بر دوشم نگذاشته. بهترین سفر عمرم بود شاید. من بودم و او بود و رابطهمان در آخرین روزهای باقیمانده از اولین سالگرد ازدواجمان!
ته.نوشتتر: همانج،? کنار امام رضا عهدهایی بستیم. از جمله آن که من وبلاگم را بهروز کنم.
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:45 عصر روز سه شنبه 89 اردیبهشت 14
میگویم: او صدا ندارد؛
میگوید: اما من صدایش را شنیدهام. گوش کن: « تالاپ، تولوپ، .... » (قلبُ المؤمن، عرشُ الرَّحمان...)
میگویم: این که صدای قلب است!
میگوید: مگر این غیر از صدای اوست؟!
میگویم: او آن بالا نشسته است؛
میگوید: ولی من همین پایین پیدایش کردهام (هو معکم، اینما کنتم...)، نگاه کن. یک دستش روی قلبش (و اذا سالک عبادی عَنّی فاِنّی قریب...) و دست دیگرش را روی رگ گردنش (و نحن اقرب الیه من حبل الورید...) گذاشته است!
میگویم: این که رگ گردن و قلب خودت است؛
میگوید: مگر همهی اینها غیر از اوست؟!
میگویم: اوجسم ندارد، روح ندارد؛
میگوید: چرا. من دیدهام که دارد. خوب نگاه کن!
میگویم: اینکه جسم خودت است!
میگوید: مگر جسم من، از آنِ او نیست؟! مگر روحِ من غیر از اوست؟ (و نفختُ فیه مِن روحی...). همهی هستیم از آن ِ اوست!
میگویم: تو کافر شدهای؛
میگوید: من عاشق شدهام!
میگویم: حرفهایت بوی کفر میدهد؛
میگوید: حرفهایم بوی عشق میدهد!
میگویم: کجایش؟!
میگوید: دیگر خودی نمیبینم. به هرچه نگاه میکنم او را میبینم (فاینما تولوا فثم وجه الله...)! غیر از او هیچ است و او همه چیز...!(لا اله الاّ هو...)
این را گفت و رفت...
خدا بهای خونش را داد. رضوانش را. چرا که خود گفته است: هرکس مرا بشناسد عاشقم میشود، هرکس عاشقم شد، عاشقش میشوم، هرکس عاشقش شدم او را میکشم، هرکس را کشتم بر من دیهاش واجب است. و دیهی او خودِ من هستم...
پ.نوشت: یا بنیآدم، خلقتُ الاشیاء لاَجْلک، و خلقتک لاَجْلی... . ای فرزندانِ آدم همهی اشیا را برای تو، و تو را برای خودم خلق کردهام!
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:56 صبح روز یکشنبه 88 اسفند 2
شاید تنهایی بیمورد و اینترنت پرسرعت باعث شد که من پا روی عهدی که با خودم بسته بودم بگذارم و دوباره عنوان وبلاگم را به ردیف اول لینک دوستان بکشانم!
ولی حالا که آمدهام، از آن حرفهایی که در تمام این مدت در گلویم خفه شدهبود هیچ خبری نیست...!
آخر چگونه بگویم که میخواهم فریاد بزنم مرگ بر ... ؟!
آخر چگونه بگویم که میخواهم از ریشه برکنم هرچه دشمن ِ ... ؟!
آخر چگونه بگویم که میخواهم ...؟!
آخر چگونه بگویم که ... ؟!
آخر چگونه بگویم ... ؟!
آخر چگونه... ؟!
آخر چگونه؟!
همهی فریادهایم حقیقی! شدهاند ، و این دلیل بر عدمم نیست!
و این دلیل بر این نیست که من باید از اول شروع کنم!
ته.نوشت: دشمنا: ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم، در ره ِ عشق جگردارتر از صد مَردیم...! خودت تا آخرش را برو!
نویسنده » قاصدک » ساعت 5:32 عصر روز یکشنبه 88 دی 13
engar inja ham ba man ghahr kardeh ast!
chera farsi neminevisad? be in miigooyand farre maghzha!!!
che konam? nemitavanam be roozash konam ta 8/8/8/88
esrar nakonid!!!!!!!!! :)(
نویسنده » قاصدک » ساعت 5:7 عصر روز سه شنبه 88 مهر 14