سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :221128
بازدید امروز : 2

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

همه در تکاپوی رسیدن بهارند. کسی خانه اش را آذین می بندد. کسی ظاهرش را، کسی خیابان‏های شهر را،...
چرا کسی در این روزها، به تکاپوی آذین بستن دلش نیست؟!

دیشب در خیابان‏ها قدم می‏زدم. تلاش و کوشش مردم را دوست دارم. همه در انتظار آمدن بهار بودند. همه، خودشان را آماده می‏کردند تا بهار فصل‏ها را در آغوش بگیرند.

خیلی چشم انداختم تا کسی را ببینم که دلش را آماده می‏کرد برای فرا رسیدن بهار دل‏ها. بهار شادی‏ها. شکفتن گل عدالت، رضایت ... ! اما کسی نبود. اصلا چه کسی گفته امروز بهار است؟!

دیشب صدای اذان که بلند شد، صف میوه‏فروشی تکان نخورد. درازای صف، حتی به در مسجد هم رسیده بود.
دهانه‏ی مسجد را بسته بود. اما صف نماز، دو ردیف بیشتر نبود. خلوت‏تر از همیشه...!

امروز تقویم را ورق می‏زدم. 1/1/1388. اما، هرچه در تقویم‏ها گشتم، 1/1/1 را نیافتم. همان زمانی که انتظار تو آغاز شد. همان زمانی که غبار، دل مار ار گرفت و هنوز به ندرت شده است، اساسی دلمان را تکانده باشیم.

چه زمانی بود، که خدا در گوش من، تقلیب قلوب و الابصار را خاند؟ و سال‏هاست که من، خدا را لحظه‏ی تحویل سال با نام یا مقلب القلوب و الابصار می‏خوانم تا شاید دل و دیده‏ام، غبارروبی شود. ولی هنوز، دل و دیده‏ام نتوانسته، امامش را ببیند. این که دیگر غبار نیست. این زنگار گناه است که صنوبر دلمان را پر کرده‏است!

چه زمانی بود که خدا در گوش من، تحویل حال و الاحوال را زمزمه کرد؟ و سال‏هاست که لحظه‏ی تحویل سال خدا را با این نام می‏خوان تا همزمان با تحویل سال، حال و احوال مرا نیز متحول کند. تا در حال و احوال ما نیز، گل یار، شکوفه بزند. ولی هنوز که هنوز است، حال و احوالمان، آنقدر متحول نشده که شکوفه‏ی لبخند یار را با دستان دلش، بچیند!

چه زمانی بود که خدا در گوش من، تدبیر لیل و النهار را نجوا کرد؟ و سال‏هاست که لحظه‏ی تحویل سال خدا را با این نام می‏خوانم، تا روز و شب را نجات دهد از دست روزمرگی‏ها! ولی هنوز که هنوز است، روزها و شب‏ها می گذرد و من در روزمرگی‏ها غوطه‏ورم. و تو نیامده‏ای تا نجاتم دهی از قلب و دیده‏ی متحول نشده‏ای که در روزمرگی‏ها غوطه‏ور است! یا ربیع‏الانام، هنوز هم منتظرم.... وبی تو اگر هزاران بهار هم بیاید برای من زمستانیست که لباس سبز بر تن کرده است!

 

آخرش: سال نو بر شما مبـــــــــــــــارک



نویسنده » قاصدک » ساعت 10:54 صبح روز جمعه 87 اسفند 30

سال پیش با چند تا از بروبچه‏های بسیجی، تمام کارهای بسته‏های فرهنگی راهیان نور اصفهان را قبول کردیم.
طرح که پیشنهاد شد، طی یکی دو جلسه به موافقت فرماندهی سپاه رسید. درست کردن 4000 تا بسته‏ی فرهنگی، آن هم در مدت زمان کمتر از دوماه!

مسئولیت نشریه، یکی از کارهایی بود که باید انجام می‏دادم. برای همین رفتم توی کتابخونه و حسابی گشتم. فقط 2 هفته، کتاب خوندم، و با تمام عملیات‏ها و فرماندهان، تقریبا آشنا شدم. شیرین‏ترین لحظات درست کردن بسته‏ها را طی می‏کردیم.

با بنیاد شهید تماس گرفتم و لیست تعدادی از شهدا را دادم و از بنیاد خواستم تا وصیت‏نامه‏شون را برامون بفرستند.
وقتی وصیت‏نامه‏ی شهدا، به دستمون رسید، باورم نمی‏شد، که اصل وصیت‏نامه‏ها را با دست‏خط خود شهدا در اختیارمون قرار بدهند! سریع از روی همشون کپی گرفتم و با یکی از دوستام تا شب نشستیم، بیشترش را خوندیم و با هیجان قسمت‏های جالبش را برای هم تعریف می‏کردیم. اون روز چقدر خوشحال بودیم. انگار مطمئن شده بودیم که خود شهدا دعوتنامه‏ی انجام این کارها را رسما برامون ارسال کرده‏اند. و از همه شیرین‏تر حس و حال دوستان بود. دوستانی که از صبح زود با نیت روزه به کانون می‏اومدند و تا شب با لبخند رضایت و چهره‏ی خستگی‏ناپذیر کار می‏کردند!

فرصت زیادی نداشتیم، نیروهای کمی هم در اختیار بودند. جمعا 5 نفر، که عملا سه نفر برای تهیه‏ی بسته‏های فرهنگی همکاری می‏کردیم.

بالاخره با تلاش‏های شبانه‏روزی، نشریه آماده شد. بگذریم که برای تصویب هر صفحه‏اش چقدر دوندگی کردیم. با این اوصاف انصافا کار خوبی از آب دراومد.

کارهای نشریه که روی غلتک افتاد، رفتیم سراغ سفارش تقویم و مُهر با آرم سفر و دفترچه‏های محاسبه‏ی اعمال و فال شهدا و پلاک و جانماز و سربند و جوراب (برای زمان فاخلع نعلیک) و کتاب برای کتابخانه‏ی سیار و ساخت کلیپ و تهیه‏دوربین و ...!

تو همین گیر و دار، سهمیه‏ی یک اتوبوس هم بهمون دادند، تا از خجالت بچه‏هایی که به هر نحوی کمک کردند در بیایم. این شد که تازه این 5 نفر تقسیم شدند و عده‏ای کارهای سفر را پیگیری می‏کردند.

به قسمت طراحی‏ها ، طراحی فرم ثبت‏نام و بنر و فرم نظرسنجی و غیره هم اضافه کنید!
روزهای آخر مجبور بودیم تا شب توی کانون بمونیم و بقیه‏ی کارها را بیاریم خون واسه اعمال از شب تا صبح!
ولی با همه‏ی این حالات، یه نیرویی همه‏ی بچه‏ها را به سمت انجام کارها هل می‏داد. نیرویی که تا حالا به این قشنگی لمسش نکرده بودم.

خلاصه که بار سفر را بستیم تا تحویل سال 1387 را در کنار شهدا باشیم!
دوستان اینقدر خسته بودند، که توی اتوبوس برای مسئولین شیفت می‏گذاشتیم به نوبت استراحت کنند. برای بیدار کردن هم زمان را تنظیم می‏کردیم تا با زنگ ساعت جشن پتو بنده‏خدا را از خواب ناز بیدار کنیم. بعضی وقت‏ها هم به جای پتو از یه پارچ آب خنک برای رفع عطش خواب استفاده می‏کردیم!

زمان گذشت و ما را رساند به خاک دوکوهه. قرار نبود خیلی توی دوکوهه بمونیم. باید قبل از ساعت 12 می رسیدیم به مقر اصلی توی خرمشهر. دوکوهه فقط فرصتی بود برای تعویض اتوبوس‏ها. (توی جلسات قبل از شروع اردو به دوستان مستر توی خرمشهر سفارش کرده بودیم اتوبوس‏ها را عینا با حال و هوای جنگ درست کنند. اون بنده‏خداها هم نامردی نکرده بودند و قدیمی‏ترین اتوبوس‏های خرمشهر را پیدا کرده بودن و تا تونسته بودن گل مالیده بودندو...)
با اولین نفسی که توی خاک دوکوهه کشیدم، انگار تمام این خستگی‏ها و دوندگی‏های 3 ماهه به نیرو و شادابی تبدیل شد. همین‏قدر می‏گم که من و دوستام توی این مهمونی پنج روزه شبی دو ساعت می‏خوابیدیم. البته بعضی از دست‏اندرکاران کمتر حتی!!!

از دوکوهه به خرمشهر رفتیم و به سمت محل اسکان. مدرسه‏ای دخترانه و نوساز که دانش‏اموزانش زحمت کشیده بودند و دیوارهاش را به حالت جنگ برگردونده بودند.!

به خاط این‏که می خواستم این چند روز توی حال و هوای خودم باشم مسئولیتی قبول نکرده بودم. ولی از آنجایی که شهدا خودشون کارها را پیش می‏بردند، فردا وقتی برای بازدید از مناطق جنگی‏آماده شدیم، مسئول راهیان‏نور، یک بی‏سیم به من داد و رسما شدیم مسئول یکی از اتوبوس‏ها. و با ظرافت هرچه تمام از دوستانم جدا شدم. (البته توی مناطق همدیگه رو می‏دیدیم!) ولی خب همین یه بی‏سیم یه وجبی باعث شده بود که حال و هوا در کار نباشه. چپ می‏رفتیم و راست می‏رفتیم، بی‏سیم می زدند نیروهاتون را جمع کنید و...

اگر بخواهم باز هم از حال و هوای آن روزها بگویم از حوصله خارج می‏شه.
خلاصه که روز آخر از شهدا ، حتی به خاطر این مسئولیت هم تشکر کردم. چرا که اگر نبود من خیلی چیزها را نمی‏فهمیدم و یاد نمی‏گرفتم.

و همه‏ی این اتفاقات شیرین خاطره‏ای شد در دفتر خاطرات اولین روز سال 1387 - طلائیه، محل شهادت حاج همت!

آخرش: به خدا قسم، خیلی به شهدا مدیونیم!
آخرِ آخرش: این متن به دعوت خانم سادات موسوی (عاشقانه‏ها)  و دوست عزیزم، فتوبلاگ وصال نوشته شد و مرهمی بود بر دل من، که این روزها از قافله‏ی راهیان‏نوری‏ها و از بلاگ تا پلاکی‏ها و ... جامانده‏ام!



نویسنده » قاصدک » ساعت 11:42 عصر روز دوشنبه 87 اسفند 26

شیما، چند سال از من بزرگ‏تر بود. با این حال دوستان خوبی برای هم بودیم. ماه رمضان، تماس گرفت و گفت: ایشالا بعد از ماه رمضان، شیرینی‏خورون عقدشه. آن روز خیلی خوشحال شدم و توی تمام شب‏های قدر، نه تنها من بلکه، همه‏ی بچه‏ها به خوشبختی شیما فکر می کردیم.

ماه رمضان تمام شد، ولی خبری از شیرینی‏خورون شیما نشد. یک روز که دیدمش، پرسیدم: پس چی شد؟!
گفت: مامانم شرط گذاشته‏اند، داماد باید شغلش را عوض کنه.
گفتم: مگه شغلش چیه؟!
گفت: توی یه شرکت دولتی کار می‏کنه و ماهی 200-300 هزار تومان حقوق می‏گیره. مامان هم می گن، هم خودش دانشگاه آزاد درس می‏خونه، هم تو، تازه اون هم مقطع کارشناسی ارشد. تازه اجاره‏ی خونه هم می‏خواین بدین. با این حقوق چه شکلی از پس هزینه‏های زندگی برمیاین؟

خیلی تعجب کردم. مامان شیما را قبلا دیده بودم. فکر نمی‏کردم بخواد، سنگ جلوی پای کسی بندازه. ولی خب، به خاطر این‏که حق مادری به گردن شیما داشت، چیزی نگفتم و سعی کردم شیما را از اون حال و هوا دور کنم.

چند وقت بعد، دوباره همان پسر، این بار با شغل جدید و حقوق بیشتر به خواستگاری شیما رفت.
چند جلسه با هم حرف زدند. خانواده‏ها هم با هم آشنا شدند. دختر و پسر به توافق رسیدند. (هرچند قبلا هم به توافق رسیده بودند!) ولی مامان شیما، دوباره، بهانه‏ای برای داماد تراشید و فرستادش پی نخود سیاه.

دیروز شیما باهام تماس گرفت. کلی ناراحت بود. از پیش مشاور اومده بود. می‏گفت چیزی دستگیرم نشد. از یه طرف پسره زنگ می‏زنه و می‏گه، من چی‏کار کنم؟ و من مونده‏ام پشتوانه‏ی حمایت خانواده را برای این امر مهم از دست بدهم؟! و از طرفی دیگه با خودم می‏گم کلا بی‏خیال شوم.

واقعا نمی‏دونستم چی جوابش را بدم. (چون من هم شیما را خوب می‏شناختم و هم با خواستگارش تقریبا آشنا بودم.)
تلفن را قطع کردم. با خودم گفتم، تازگی‏ها توی هر مجمعی مُد شده، جلسات راهکارهای ازدواج آسان و فرم پرکردن‏های الکی، انجام بشه. ولی آیا در مرحله‏ی عمل همان خانواده‏ها، همان مشاوران ارشد، همان...، کاری از پیش می‏برند؟!
یادم افتاد به روزی که مامان شیما، نشسته بود و برای بچه‏ها از توقعات بالای جوان‏های امروزی می‏گفت. و امروز می‏خواهم به او بگویم؛ جوان‏های امروزی، توقعاتشان را از زیر بوته پیدا نکرده‏اند. بزرگ‏ترها الگوی جوان‏ترها هستند.



نویسنده » قاصدک » ساعت 9:51 عصر روز شنبه 87 اسفند 17

دانشگاه...!

از شنیدن همین یک کلمه، چقدر معنا و مفهوم به ذهنم جاری می‏شود. دان + ِش + گاه!
جایی که باعث می‏شود تو بدانی. مدینه‏ی فاضله که نیست. دانشگاه است.

امروز به خاطر اتفاقاتی که در دانشگاه صنعتی اصفهان افتاده بود، به اسم دانشگاهمان شک کردم. چرا که بعید نبود از این اتفاقات در دانشگاه ما هم بیفتد. سر در دانشگاه را که نگاه می‏کنم، نام دانشگاه......اسلامی چقدر جلوه‏نمایی می‏کند. به نام کشورم هم توجه می‏کنم؛ جمهوری اسلامی ایران!

همه‏جا نام اسلام است. پس کو عمل به اسلام؟! چقدر کمرنگ شده این روزها. همرنگ خورشید زمستان...

اسلام با نام پیغمبرش زنده است. این روزها ایام شهادت خاتم النبیین است و طبیعتا در کشور اسلامی من نام او بسیار است.
این روزها همه از مظلومیت حسن (ع) و رضا (ع) زیاد می‏گویند. اما همه فراموش می‏کنند که اصلی‏ترین شهید این روزها، از همه مظلوم‏تر است... بگذریم. نمی‏خواهم حاشیه بروم. ( هرچند این حاشیه‏ها اصل ماجراست)

از دانشگاه گفتم!
اما از انجمن‏های دانشگاه نگفتم. از انجمن اسلامی. می‏بینید باز هم فقط نام اسلام. از دفتر تحکیم وحدت ( هر چند تا به حال وحدتی توسط این دوستان تحکیم نشده است!)

از میهمانان انجمن اسلامی نگفتم! از اصلاح‏طلبان مسلمان! از شعاردهندگان مرگ بر اسلام آمریکایی! اصلا چرا راه دور برویم؟ از مجتهد شبستری!

شب قبل از شهادت پیغمبرم ، میهمان به ظاهر عزاداران نبوی بود. عزاداری‏ای که با نِی زدن شروع شد و با پذیرایی بیسکویت و قهوه! ادامه پیدا کرد و به تحصن و پلمپ شدن در انجمن اسلامی و دفتر تحکیم ختم شد.

رئیس دانشگاه قول گرفته بود که جلسه‏ی عزاداری باشد و مناظره
اما در جلسه از مناظره و مباحثه و تبادل نظر خبری نبود.
یک نفر می‏گفت و اکثرا فقط مانند ذره‏های معلق در هوا به هر طرف که باد می‏وزید سرشان را تکان می‏دادند.
البته تبادل نظرش هم یک طرفه بود. از تریبون آزاد و گفتگوی شفاهی خبری نبود. روی کاغذ می‏نوشتی و اگر صلاح می‏دانستند می‏خواندند. و نمی‏دانم چرا جواب خیلی‏ها داده نشد؟

مجتهد شبستری! از سابقه‏اش می‏خواندم. از دروس حوزوی شروع کرده‏است. پس باید نهج‏البلاغه و بحارالانوار و من لایحضره الفقیه و ... را خوب بشناسد. خیلی بیشتر از من!

از او بعید است که سند حرف‏هایش را کتاب‏های سروش معرفی کند. کاش می‏توانستم به او پیشنهاد بدهم، کمی در انتخابش دقت کند!

پ.ن: دان + ِش + جو = دانش +جو!
جوینده‏ی دانش هیچگاه فقط شنونده‏ی دانش نیست. جوینده‏ی دانش هیچگاه در جواب اهانت به یار دانشگاهی‏اش کف و سوت نمی‏زند. (آن هم در ایام شهادت پیغمبرش)

پ.ن: هتک حرمت به پیامبر، فرقی نمی‏کند چگونه باشد. می‏خواهد از زبان بی‏زبان یک کاریکاتوریست اجنبی باشد و می‏خواهد از زبان یک استاد دانشگاه به ظاهر مسلمان باشد. فرقی نمی‏کند. با همه‏ی هتاکی‏ها باید مقابله کرد.

پ.ن: بیانیه‏ی دانشجویان متحصن را می‏توانید از این‏جا بخوانید.

پ.ن: این ایام تسلیت باد...

 در همین رابطه از دیگران بخوانید:
*پاسخ به شبهات شبستری
*مجتهد شبستری و افاضات وارده! + فایل صوتی جدید
* عزاداری اصلاح‏طلبان اصفهان، به سبک شبستری!
*آقای خاتمی، چرا ضد انقلاب، ضد اسلام و تشیع و صهیونیست ها حامی شما هستند؟!
*وبلاگ گروهی فصل انتظار



نویسنده » قاصدک » ساعت 11:17 عصر روز سه شنبه 87 اسفند 6

وقتی بلوتوث فیلم دست دادن سید! محمد خاتمی با زنان ایتالیایی،‏ روی موبایلم فرستاده شد، ‏اصلاً نظرم نسبت به او عوض نشد، حتی ذره‏ای!
وقتی اعلام کاندیداتوری کرد،‏ اصلاً تعجب نکردم،‏ حتی ذره‏ای. اصلاً بین خودمان بماند،‏ خیلی خوشحال شدم!
وقتی توی جلسه‏ی سخنرانی بلوتوثم را روشن کردم و 5 تا کلیپ از پویش دعوت از خاتمی در عرض یک ربع ساعت برایم آمد،‏ چقدر مرسل بلوتوث را دعا کردم!
وقتی توی خبرگزاری‏های اصلاحات،‏ سخنرانی‏های اخیر خاتمی را دنبال می‏کردم،‏ چقدر از حرف‏هایش خوشحال شدم، چقدر خندیدم،‏ چقدر دعایش کردم به خاطر لبخندی که بر لبانم جاری ساخت!

اصلاً می‏خواستم این‏جا با سید حرف بزنم. حال عبایش را بپرسم! از ثابت ماندن رنگ ریش‏هایش بپرسم! از دست‏هایی که در هم گره می‏کرد و دست‏هایی که با تشویقش به هم گره می‏خورد! از حرف‏هایی که زد و رفت! از جبهه‏هایی که شرکت کرده بود! آری جبهه‏ها، جبهه‏ی اصلاحات، جبهه‏ی دوم خرداد و... ! از درصد جانبازیش بپرسم، از ترکش‏هایی که در جبهه‏ها! به قلبش خورده...! از گفتگوی تمدن‏ها بپرسم. می‏خواستم بدانم ایران با کدام تمدنش در گفتگوها،‏شرکت می‏کرد؟! از... .

اما ترسیدم. ترسیدم که سید! به اینجا سرنزند و حرف‏های مرا گوش ندهد. شنیده‏ام خیلی نقدپذیر است،‏از نقد همه با روی باز استقبال می‏کند،‏ ولی نمی‏دانم چرا یاد یکی از سخنرانی‏هایش افتادم! همان‏که نسبت به پاره‏کردن عکسش واکنش نشان داد و ...! نمی‏دانم، شاید در دنیای سیاست، نقدپذیری این‏گونه است...!

می‏خواستم بگویم که چرا با دیدن فیلمش، نظرم نسبت به او عوض نشد، هر چند می‏ترسم، می‏ترسم از این‏که به گوشش نرسد ولی می‏گویم؛ من از وقتی نظرم نسبت به او عوض شد که اولین سخنرانیش در دانشگاه تهران را دیدم، وقتی که پرده‏های بین دانشجویان دختر و پسر برداشته شد و او دم نزد...! از آن روز انتظار دیدن آن فیلم را هم حتی داشتم...!

می‏خواستم به او بگویم که چرا از اعلام کاندیداتوریش تعجب نکردم و چرا خوشحال شدم، ولی ترسیدم به اینجا سر نزند و نبیند نظر نقادانش را! ولی به هر حال برای خودم هم که شده می‏گویم؛
سید جان، از آمدنت تعجب نکردم، چرا که از تو انتظار بیش از این نبود، اعتماد به نفست را می‏گویم، همیشه برایم مثال‏زدنی بوده، حتی از کروبی هم بیشتر می‏توان روی اعتماد به نفست حساب کرد...!
اصلاً می‏خواهم بگویم، آمدی جانش به قربانت، ولی حالا چرا؟!
حالا که مردم مزه‏ی عدالت را چشیده‏اند چرا؟! حالا که مردم دارند عادت می‏کنند، که بدون کاخ‏های میلیاردی هم می‏شود زندگی کرد چرا؟! حالا که ایران باور کرده است بدون تمدنش هم می‏تواند، چرا؟!

تو زحمت‏های خودت را کشیدی! به اندازه‏ی کافی ایرانت را به فیض رساندی، حیف دستانت نیست که با سیاست ایران دست بدهد؟! برو سیدجان، به ایتالیا سفر کن و خوش باش...! تو هنوز جوانی، پیر شدن برایت زود نیست؟! سید، نیا، سیاست ایران تازگی‏ها مدارک آدم‏ها را کنترل می‏کند!
اما، علی‏رغم همه‏ی این حرف‏ها،‏از آمدنت خوشحال شدم. دلیلش شخصیست. اگر گوشت را جلوتر بیاوری فقط به خودت می‏گویم، فقط و فقط به خودت!

سید، کمی دیگر حوصله کن. من که نیمی از حرف‏هایم را گفتم. اجازه بده بقیه‏اش را هم بگویم... . به تو نگویم، چه کسی دیگر هست که جوانان را باور کند؟! یادت که نرفته؟! هنوز هم جوانان را باور می‏کنی؟! مثل گذشته‏ها؟! هنوز هم جوانانت از بند همه چیز آزادند؟! حتی فکر کردن؟!

سیدجان، می‏دانی چرا از کلیپ‏های تبلیغاتیت خوشحال شدم؟! چون فهمیدم هنوز هم ضعیفی. هنوز هم برای مطرح کردن و مطرح شدنت، نیاز به بقیه داری! نیاز داری که جمعی از بازیگران حمایتت کنند. چرا به بازیگران تکیه کرده‏ای؟! سیدجان برایت نگرانم. تو را چه به بازیگران؟! هرچند هم حرفه‏اید ولی برای تو افت مقام است. اگر کمی سر کیسه را شل کنی، بالاتر از تیترهای زرد و خاکستری مجله‏ها هوادارت می‏شوند. نگو کیسه‏ات خالیست که اصلاً باور نمی‏کنم!

سید، از حرف‏هایت خنده‏ام گرفت چون، آیه‏ی قرآن را فراموش کرده بودی که: أتأمرون الناس بالبر و تنسون انفسکم... . خودت را فراموش کرده بودی سیدجان!

حرف که بسیار است. اما می‏ترسم. می‏ترسم از اینکه رگ غیرت هوادارانت بجوشد و دیگر غیرتی برای هواداریت نماند.... !



نویسنده » قاصدک » ساعت 8:14 صبح روز جمعه 87 اسفند 2

   1   2   3      >

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت