سر.نوشت: بچههای قلم، رمز دشمنشناسی و کشکول جوانی، زحمت کشیده و من را هم به موج وبلاگی نوستالوژی دههی فجر دعوت کردند. بالاخره توفیق حاصل شد تا من هم بنویسم.
برای همین بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب:
سال 77 بود و من کلاس پنجم ابتدائی. با بچههای مدرسه قرار گذاشتیم که واسهی دههی فجر یک تئاتر توپ ترتیب بدیم!
من هم که کلاً، مثل خیلی از دوستان وبلاگنویس دیگه، توی همهی برنامههای مدرسه در رأس بودم، اون بار، قدم به عرصهی کارگردانی و نویسندگی گذاشتم. در حالت عادی، یکی در میون کلاسها را شرکت میکردم، چه برسه به حالا که دههی فجر بود و و من هم کارگردان توپترین برنامهی سال! (به همین خاطر بود که معلمها همش بهم میگفتند، تو چطوری نمرههات بیست میشه؟!)
خلاصه که از یک ماه قبل شروع کردیم به تمرین نمایشنامهای که من با کمک حداکثری! خواهرم نوشته بودم.
انصافاً کار خیلی خوب پیش میرفت. یعنی بچهها هم خوب کار میکردند. هر روز هم تیم بازرسی مدیر و ناظم و دبیر پرورشی و معلم بهداشت و مسئول کتابخونه و آبدارچی و همراهان! بهمون سر میزدند که یه موقع دست از پا خطا نکنیم. مدام هم میگفتند که به من اعتماد کامل دارند ولی هیچ وقت نفهمیدم این دیگه چه مدل اعتماد کردنه؟!
به خاطر اینکه نقشها زیاد بود و بازیگر کم به اصرار بچهها قرار شد من هم برم روی صحنه و بازی کنم (لازم به ذکره اینجانب افتخار کسب رتبهی برتر تئاتر دانشآموزی را داشتم!!). و به خاطر اینکه نقش زیبای بختیار بازیگر نداشت، قرار شد اینجانب بازیگر این نقش پر مسمّا باشم. ولی خب چه میشد کرد که من از اینکه سبیل بگذارم (البته با پنبه) و کت و شلوار بپوشم، متنفر بودم. و از همه مهمتر اینکه، از بقیهی بچهها بزرگتر و همچنین کارگردان بودم. به همین خاطر به شیوهای کاملاً دموکراتیک! به نقش فرح، که خیلی دوست داشت پسر باشه و کلاً قیافهاش مثل پسرا بود عرض کردم جای من بازی کنه تا من برم در نقش فرح. اون بنده خدا هم شروع کرد به سئوال کردن که بختیار چهجور آدمی بوده؟!
همه هم میگفتند آدم مهمی بوده و شاه خیلی بهش اعتماد داشته! و... . خلاصه که بیچاره به نقش جدیدش راضی شد.
این شد که برای اولین و آخرین بار در عمرمون شدیم زن شاه!
روز اجرا فرا رسید.
بچهها سعی کرده بودند،قشنگترین لباسهاشون را برای اجرا بپوشند. (فقط نمیدونم چرا صحنه اینقدر سرخ و زرد شده بود!)
اواسط اجرا بود که من روی یک صندلی گوشهی صحنه نشسته بودم و داشتم ناخنهام را سوهان میکشیدم.
در اینجای تئاتر قرار بود،سیاهلشکرها شعار بدهند. آنها شروع کردند به این امر و گفتند:
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر بختیار، نوکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر بیاختیار!
و هر بار که تکرارش میکردند (فیالبداهه و و بدون دستور کارگردان) شدتش را بیشتر میکردند. تا اینکه کار به جایی رسید که کفش و دمپایی به سمت بختیار پرت میکردند.
و من هم مثل ... کیف کرده بودم، که بچهها اینقدر قشنگ و فیالبداهه بازی میکنند.
ولی چشمتون روز بد نبینه!
در همین افکار زیبا غرق بودم که بختیار با عصبانیت تمام به سمت من آمد و گفت: تو خیلی نامردی! خیلی بیانصافی! نقش خوبها را برای خودت برداشتهای و و آدم بدها را به من دادهای و ... (البته تمام تلاشمون را کردیم که این دیالوگهای تابلو را یواش بگیم که کسی نفهمه) ولی خب معلوم بود که دعوا شده.
خلاصه که دعوای کوچکی بین فرح و و بختیار صورت گرفت. فرح پرت و بختیار کتش پاره شد!
و ملت تماشاچی هم به جای اینکه، ما رو از هم جدا کنند، نشسته بودند و میخندیدند.
خلاصه که اون روز تا جا داشت دعوا کردیم. (به حق کارهای تا حالا نکرده)
بعد از تمام شدن دعوا و خوابیدن آتیشها، مدیر پشت میکروفون رفت و ضمن تشکر از اینجانب به خاطر تئاتر بسیار طبیعیمون، فرمودند: این قشنگترین تئاتری بوده که تا حالا در این زمینه دیدهاند. و نیز فرمودند: این نمایشنامه، نشان از جدالهای داخلی دستگاه حکومتی نیز بوده است... .
القصه، آخر دست به مدیر محترم عرض کردم نمیشد این نتیجه را زودتر بگیرید تا من اینقدر کتک نخورم؟!
ته.نوشت: من هم به نوبهی خودم از دوستان وبلاگنویس؛ وصال، حیرتکدهی عقل، سوخته و همچنین مادر عزیزم دعوت میکنم تا در این بازی وبلاگی شرکت کنند.
نویسنده » قاصدک » ساعت 3:20 عصر روز سه شنبه 87 بهمن 22
بچه که بودم، مادربزرگم تابغلم میکردند، همش بهم میگفتند: دختر باید وقار داشته باشه، متانت داشته باشه، سنگین و رنگین باشه، نباید اجازه بده اسباب دست کسی بشه و... از این حرفا!
یه بار از روی کنجکاوی بچه گانه پریدم: چرا دختر باید همهی اینا را داشته باشه؟!
مادر بزرگ گفتند: چون، خدا مرد و زن را طوری خلق کرده که مکمل همدیگه باشن. اگه قرار باشه، زن هم مثل مرد و پابهپای مرد، زمخت باشه، خشن باشه، و جایی برای لطافت و نرمی و مهربونی زنانه نباشه، مرد و زن، چون تفاوتی بین همدیگه احساس نمیکنن، از هم دلزده میشن! دیگه برای هم جذاب نیستن. اون وقته که زن میشه اسباب دست مرد و یک بردهی نامرعی!!! دوست داری اینطوری باشی؟! (البته حرفای مادربزرگ،برای تفهیم عمق ِ فاجعه بود!)
و همیشه هم میگفتم: نه. چون واقعا دوست نداشتم و ندارم. فکر میکنم، هیچ دختر دیگری هم این رو دوست نداشته باشه.
پس چرا...؟!
اصلا بگذارید اینطوری بگم:
پنجشنبه، جمعه با بچهها قرار گذاشته بودیم، بریم قم، هم زیارت و هم تجدید دیدار دوستان.
سوار اتوبوس که شدیم، طبق معمول، چند دقیقه بعد از حرکت ِ اتوبوس، فیلم انتخابی آقای راننده و دوستانش!! بر روی تلویزیون نمایش داده شد!
... فیلم دیوار؛ ژانر اجتماعی (اضافه نوشت ِ من: ژانر طنز، تخریب، توهین، پایمال کردن ِ ...)
در اولین صحنهی فیلم، یک دختر خانوم!! را نشون میداد که عصبانی وارد خونه میشد و از صحبتهای اولیهی فیلم میفهمیدی که این دختر خانوم!! خودش یه پایه شوهره!!
از طرز حرف زدنش که بهتره بگذریم!
خلاصه اینکه، پدر خانواده، موتورسوار بوده اونم نه یه موتورسوار معمولی! موترسواری در دیوار ِ مرگ!
ولی حالا فوت شده بود و خانوادهاش در فقر ِ کامل به سر میبردند و تنها منبع درآمدشان هم همان دیوار مرگ بود و پسری که حالا جای پدر را پر کرده بود. ولی او نه استعدادش را داشت و نه به خاطر قد بلندش، بنزین به مغزش میرسید!
خلاصه که افتاد و پایش شکست!
و حالا دختر خانوم ِ! خانواده شد نان آور! ولی نه از طریق معمولی! بلکه با موتورسواری آن هم در دیوار مرگ!
در عرض چند ماه، دسته دسته پول به خانه میآمد ، چرا که دختر هم استعدادش بیشتر بود، هم قدش کوتاهتر! در نتیجه بنزین بهتر به مغزش میرسید! و مهمتر از همه اینکه یک تکه پارچه به اسم روسری بر سرش میبست!
خلاصه در عرض همان چند ماه، ستاره، دیگر یک ستارهی معمولی نبود! ستارهی زردی شده بود در تمام شهربازی! و صفحهی اول همهی روزنامههای زرد!
چه زیبا، غیرت برادر ِ ستاره را به خاطر دیر آمدنها و ابزار شدنِ خواهرش، بچهگانه و از سر ِ حسادت به تصویر کشیده بودند!
اوج فیلم وقتی بود، که دختر خانوم!!! تا لبهی دیوار بالا میآمد، پولها را از دست پسران ِ تیتیش مامانی! قاپ میزد، میبوسید و قهقه سر میداد!
ستاره حالا دیگر در خانهشان هم ستاره شده بود! چقدر رمانتیک بود وقتی که پای برادرش را میبوسید! (اُمل بازی در نیارید: پاهای برادرش را از روی گچ میبوسید. مگه اشکالی داره؟!)
و چقدر زیباتر، جمهوری اسلامی ایران تخریب شد، وقتی که نیروی انتظامی این کار را (موتور سواری دخترخانوم!! در دیوار مرگ و اختلاط زن و مرد!!) غیر قانونی خواند و در ِ دیوار پلمپ شد! در این صحنه از فیلم، دلت برای ستاره ریش میشد. ( آخی بمیرم. ببین چیکارش کردند.... این هم دیالوگ آدمهایی که بیشتر با احساساتشون فیلم میبینن تا منطق!)
اصلاً بگذریم... روم به دیوار، با دیدن ِ فیلم دیوار!
تهنوشته ها:
1. این فیلم بر اساس یک اصل فلسفی ساخته شده بود! و به نظر من ایدهی تبدیل فلسفه به سفسطهاش فوقالعاده بود!
2. اصلاً به قول ِ مامان، این دختره همون بهتر که رفت آمریکا! به درد همونجا میخورد! توی آخرین فیلمهاش داشته آبروی زنهای ایرانی را میبرده!
3. به دوستان هم گفتم: اینقدر کار فرهنگی کردیم دریغ از یک ریال که عایدمون بشه! خوبه یه کار غیر فرهنگی راه بندازیم تا چند ماهه همهچیمون نو بشه! البته عمراً!
4. راستی، چطوری میشه با ماشین توی دیوار چرخید؟!
نویسنده » قاصدک » ساعت 11:30 عصر روز شنبه 87 بهمن 19
هر سفری سوغاتی دارد؛
و او آمده بود از سفری که سالها به طول انجامیده بود؛
بچه ها چشمشان به دنبال ساکش بود!
و بزرگترها هم منتظر بودند،تا مسافرشان خستگی راه را از تن به در کند و سهم آنها را از سفرش بدهد. هر چه باشد آنها فرزندان او بودند.
از پله های هواپیما که پیاده می شد،تمام فرزندانش نظارهگر قدمهای نازنینش بودند و غبار دل با اشک شوق می شستند!
خدا هم عدهای از بهترین فرشتگانش را به زمین فرستاده بود،تا بال خود را فرش راهش کنند؛ و عدهای دیگر از فرشتگان خاص خدا،سمعا ً و طاعتای فرمان او،خونشان را فرش قرمز راهش کرده بودند.
وقتی آمد،کسی را منتظر و چشمبهراه نگذاشت. حتی کسانی که در نبودش از این دنیا پرکشیده بودند. به سمت فرشتگانی رفت که خونشان، فرش قرمز راهش شده بود! یک راست از فرودگاه مهرآباد به سمت بهشتزهرا رفت!
همهی فرزندانش هم همراهش رفتند.
و چه سوغاتیای در همان لحظهی اول به فرزندانش! داد.
چه زیبا به فرزندانش فهماند که دشمنشان در برابر عزم و ارده و ایمان راسخشان،هیچ غلطی نمیتواند بکند!
چه مشت محکمی در روز ورودش به دهان دشمنان فرزندانش زد!
چه لبخند دلنشینی بر لب این پدر و پسران و دختران،نشسته بود، وقتی که دشمنشان،فرار را بر قرار ترجیح داد!
و من در این زمان چقدر دلم میخواست جوانی بودم در آن زمان!
امامم را میدیدم و شاهد لبخند رضایت امامم بودم.
ولی حالا که قضای خدا،مرا در این زمان قرار داده،برای بهدست آوردن لبخند رضایت رهبرم،که لبخند رضایت مولایم -مهدی صاحبالزمان- را به همراه دارد،تمام تلاشم را میکنم!
شما چه؟ نمیخواهید تلاشی بکنید؟! یا نکند فرار را برقرار ترجیح میدهید؟!
نویسنده » قاصدک » ساعت 11:31 عصر روز یکشنبه 87 بهمن 13
به ما چه که اسرائیل علیرغم اعلامِ آتش بس یکجانبه، هنوز محاصره و تحریم را ادامه میدهد؟!
اصلا ً به ما چه که اوباما،دوران ریاستجمهوریش را شروع کرد؟!
اصلا ً به ما چه که حمایت آمریکا از اسرائیل با وجود برادر شغال! هنوز ادامه دارد؟!
اصلا ً به ما چه که به یک عده از مردم فلسطین هنوز خوراک و داروی کافی نرسیده؟!
اصلا ً به ما چه که اوباما، توی سخنرانی مراسم تحلیفش چی گفت؟!
اصلا ً به ما چه که مدرک ِ خاتمی هم جعلی از آب دراومد؟! مگه مدرک وزیرکشور دولت نهمه که اینقدر جدی گرفتین مسئله رو؟!
اصلا ً به ما چه که توی فرانسه، دوباره حجاب منع شد؟!
اصلا ً به ما چه که...؟!
چرا راه دور بریم؟! اصلا ً به ما چه که امام زمونمون هم قراره بیان؟!
این حرفا همش به ما چه؟! فقط بگو ببینم، اساماس جدید از یوزارسیف!!! چیداری؟! سفرهای استانیش چیشد؟! دور دومش کِی شروع میشه؟! گندمها را، ببخشید نفت را بر سر سفرهی مردم آورد؟! اگر نداری بگو خودمون اساماس جدید بسازیم!!! دو روز دیگه عمرمون تموم میشه،حسرت این روزها را میخوریم که چرا خوش نبودیما!!! ول کن،این همه جنگ و تظاهرات و راهپیمایی را!
.
.
.
پیامکوتاه جدید دارم: ... و مثال شما مثال کبکی است که به همراه موبایلش!!! سر در برف فرو برده و فکر میکند، اگر دنیا را نبیند، دنیا هم او را نمیبیند!
بیچارهها،شاید چشمانتان را بستهاید! گرمی گلولهها را هم برتنتان حس نمیکنید؟!
دنیا همیشه، زمستانی نیست! برفها هم روزی آب میشود، آنوقت با فکرِ یخزده و تنِ سوخته چه میکنید؟!
تا دیر نشده به جبههی حق بپیوندید،چرا که ان الباطل کان زهوقا ً...!
نویسنده » قاصدک » ساعت 9:55 عصر روز شنبه 87 بهمن 5
با سفر به مناطق جنگی، همیشه دلم هوایی میشد! بوی کربلا از خاک جبهه میآید!
در ایرانِ ما، سعی بر این بوده که هنوز حال و هوای جبههها را حفظ کنند!
وقتی به تابلوی فاخلع نعلیک... میرسی، ناخودآگاه کفشهایت را درمیآوری و راه میافتی!
آرام آرام قدم برمیداری، آنقدر آرام نفس میکشی که خودت هم به زور صدای نفس کشیدنت را میشنوی!
شما را نمیدانم. ولی من دلم میخواست، آرام باشم تا صدای بال ملائک را بشنوم!
آرام قدم برمیداشتم، چرا که اگر استخوان رزمندهای در زمینِ زیر پای من چال شده بود، آسیبی نبیند!
فکر میکردم فقط سرزمین ماست که با فرهنگ جبهه و شهادت آشناست!
گذشت تا به لبنان سفر کردم، نمیدانم جنوب لبنان را دیدهاید؟! نمیدانم چه سری در جنوب کشورهای عاشق ولایت خفته است؟! زندانهای الخیام،دهمتری مرز فلسطین اشغالی، روستاهای خراب شده و...! همه و همه نشان از روحیهی برگشتپذیری و توکل راسخ مردم لبنان بود! بعد از گذشت دو سال از جنگ سی و سه روزه، اکثر مناطق، ساخته شده بود!
مردم لبنان چه لبخند رضایتی برلب داشتند و چه زیبا برای سلامتی قائدشان، خامنهای! دعا میکردند!
در بین مردم لبنان، همیشه در این فکر بودم که نکند اهل کوفه باشیم...؟!
جبهههای آنجا هم، هرچند خیلی با حال و هوای جبهههای ما فرق داشت، ولی بوی عطر خون مبارزه و دفاع میداد، از آنجا هم، صدای بال ملائک، را میشنیدم که یک صدا سرود این العدالة...؟! را سر داده بودهند.
و روزی میرسد که آرام آرام در نوار غزه قدم برداریم! آرام نفس بکشیم؛ و صدای ملائک را بشنویم که یک صدا سرود جاءالحق و زهق الباطل... را سردادهاند!
فقط اندکی دیگر صبر...
نویسنده » قاصدک » ساعت 3:37 عصر روز یکشنبه 87 دی 29