امروز چند ساعتی به عنوان همراه بیمار در بیمارستان بودم.
چه صحنههایی که دیدم و چه لحظههایی را به خاطر آوردم که یاد خدا را فراموش
کرده بودم!
پیرمردی که از خرافات زنش میگفت، و دردی که با وجود دامن زدن به همهی آن
خرافات هنوز میکشید!
بچهای که از دردِ سر، مینالید و از درد آمپول فریاد میکشید!
مادری که به همراه فرزندانش در آتش سوخته بود و از آْن صورت زیبای چند روز پیش،
فقط یک پوست ملتهب دیده میشد!
زنی که فرزند معلولش را در آغوش گرفته بود و همه متعجب بودند، از اینکه او چرا
اینجاست؟!
مردی که از پول زیادش میگفت و از مرضی که با وجود همهی آن پولها، هنوز درمان
نیافته بود!
...
مرا ببخشید، نمیخواستم اینقدر تلخ حرف بزنم!
فقط میخواستم بگویم؛
خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من چشمانی سالم عطا کردی، تا این حقایق
را ببینم؛
خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من گوشهایی سالم عطا کردی، تا در میان
هزاران صدایی که در طول روز میشنوم، صدای نالهی دردمندان را نیز بشنوم!
خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من زبانی سالم عطا کردی تا بتوانم این
حقایق را بیان کنم!
خدایا، صدها هزار مرتبه تو را شکر که به من دستانی سالم عطا کردی تا بتوانم این
حقایق را بنویسم...
و اصلاً، خدایا تو را صدها هزار مرتبه شکر که به من تنی سالم عطا کردی تا با
دیدن بیماریها، قدر عافیت را ذرهای و حتی برای لحظهای بدانم!