سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :221042
بازدید امروز : 11

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

از پله‏های مسجد که بالا می‏روی، نفسی تازه می‏کنی، چه بوی عطری در فضا پیچیده است!؟ کمتر مسجدی را به اسم حضرت بقیة‏الله (عج) دیده‏ام، که چنین عطری فضایش را روح‏انگیز کرده باشد! چقدر تمیز و مرتب است! همه‏ی کتاب‏ها سر جایشان قرار دارند! تسبیح‏ها از مهرها سوا هستند!...

نمی‏دانم این‏جا هم در مساجدشان پایگاه‏های بسیج دارند، یا نه مردمانش، بسیجی‏وار برای تمیزی خانه‏ی خدا می‏کوشند؟! از این‏ها که بگذریم به قفسه‏ای می‏رسیم که به مناسبت عید غدیر مسابقه‏ای همراه با یک مجله‏ی ضمیمه دیده می‏شود. عکس مقام معظم رهبری و امام خمینی در کنار سید حسن نصرالله، نظرم را جلب می‏کند! یکی از مجله‏ها را برمی‏دارم، و با دقت ورق می‏زنم!

خدای من! اشتباه نمی‏کنم؟! این‏جا ایران نیست؟! ما در ایران در مساجدمان چنین مجله‏هایی نداریم!! مجله‏ای که تمامش در مورد رهبرمان باشد، آن‏وقت این‏جا، فرسنگ‏ها دورتر از دیار ما، دیار رهبرما، مسابقه‏ای از سخنان امام خمینی به مناسبت عید ولایت! همراه با مجله‏ای ضمیمه، منحصرا مربوط به مقام معظم رهبری، طراحی کرده‏اند و در مساجد محله‏شان پخش می‏کنند!؟
از همه جالب‏تر تیتر مجله است: دستی با علی (ع) در خم بیعت کرد و بر ماست که امروز با علی زمانمان بیعت کنیم!

اصلا چرا من می‏گویم امام ما، رهبر ما؟! مگر ما تا به حال برای رهبرمان چه کرده‏ایم؟ سال گذشته که یادمان نرفته؟! در مجالس عزای امام حسین (ع) چه بی‏شرمانه اعلامیه فوت امام و رهبرمان را پخش می‏کردند و بعضی از ما دم نمی‏زدیم و با دامن زدن به این اراجیف ابراز ناراحتی و تاسف می‏کردیم؟!!!

مسلمانان به راستی برای بیعت با علی زمانمان چه کرده‏ایم؟!

                
                                         تصویری از روی جلد مجله‏ی توصیف شده

 

ته.نوشت: امروز، روز تجدید بیعت با مولایمان علی (ع) است. آمده‏ام بگویم بایعتک یا علی...
             عید ولایت بر همه‏ی ولایت دوستان و ولایت یاران مبارک باد.



نویسنده » قاصدک » ساعت 1:21 صبح روز چهارشنبه 87 آذر 27

چقدر رنگ اشک ها، با هم تفاوت دارد، مزه شان نیز! تا به حال دقت کرده اید؟!

تا به حال فکر می کردم همه ی اشک ها بی رنگ هستند و شور، و تلخی خاصی را مزه می کنند!
اما وقتی مادر عرب زبانی را که هر سه فرزندش را از دست نداده بود! ملاقات کردم، نظرم عوض شد!
چه لبخند جان سوزی در استقبال از ما بر لب داشت! از مایی که به اصطلاح برای تجدید بیعت با پسرانش و تسلای خاطر آن پدر و مادر پیر، بار سفر به دیارش را بسته بودیم! ( گفتم که به اصطلاح )

از رنگ اشکش گفتم، اما نگفتم که چقدر سبز بود! چه اشک سبزی داشت، وقتی که از پسرانش صحبت می کرد!
سبزی اشکش، چشمان نابینای مرا می زد! چقدر اشکش شیرین بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است!
راستی چه بغض سبکی در گلوی پدر آن سه شهید سنگینی می کرد! بغضی که بار سنگین مبارزه و دفاع را سبک می کرد!

چقدر مقاومند مردم لبنان، چقدر زیبا یاد گرفته اند مقاومت را از مردم ایران! و چقدر هر دو زیبا یاد گرفته اند مقاومت را از مولایشان حسین (ع)! راستی چقدر مانده تا محرم و عاشورا؟!

ته.نوشت: خدایا! خودم و پدر و مادرم و عزیزترین کسانم فدای راه تو!
ته تر.نوشت: ای شهدا، برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده!



نویسنده » قاصدک » ساعت 12:40 صبح روز یکشنبه 87 آذر 24

دینگ، دینگ،...

- دوباره کدوم مزاحمی یادش رفت این ساعت را خاموش کنه و مرا از خواب ناز بیدار کرد؟!

- من بودم! البته این صدای زنگ ساعت نبود!

- تو کی هستی؟! پس صدای چی بود؟! چرا نمی‏گذاری بخوابم؟!

- منم قاصدک! این هم صدای هشدار بود! برای تو پیام آورده‏ام! لطفاً چند لحظه گوش بده!

- تو را به هر چی می‏پرستی مزاحم نشو، مگه نمی‏دونی الان عصر ِ خواب! من است؟! دورانی هست که همه در خوابند!

- ولی با این همه سر و صدا چطور می توانید بخوابید؟!

- سر و صدا؟! من که صدایی نمی‏شنوم! بگذار بخوابم!

- خوب گوش بده! خواهش می‏کنم، صدای گریه‏ی بچه‏ها را نمی‏شنوی؟! صدای ضجه‏های مادران؟! صدای ناله‏های پدران؟! همه سر در چاه این دنیا کرده‏اند و ناله سر داده‏اند! نمی‏خواهی جوابی بدهی؟!

- برو بابا دلت خوشه! من خودم هزارتا بدبختی دارم، تو که اینقدر گوش‏هات تیز است، خوب گوش بده، ببین صدای ناله‏های دل من را نمی‏شنوی؟! صاحب‏خونه جوابم کرده، گفته برم بگردم دنبال یه جای دیگه!! برای چی؟ برای اینکه شب‏ها چندتا جوون دور هم جمع می‏شدیم و یه کم خوش بودیم! شیطونه می‏گه بزنم...!!
شهریه‏ی دانشگاه را هم این ترم نداده‏ام، به همه‏ی بچه‏ها گفته‏ام مرخصی تحصیلی گرفته‏‏ام! اما کدومشون می‏دونن که من چون پول نداشته‏ام قید درس خوندن توی دانشگاه آزاد را زده‏ام؟! کارهم که برای ما توی این ایران پیدا نمی‏شه....!!!
برو بابا دلت خوشه! من خودم این همه غم و غصه دارم، اون موقع تو اومده‏ای از گریه و ناله و ضجه حرف می‏زنی؟! بگذار بخوابم!

- تو حرفات را زدی، من هم گوش دادم! حالا تو گوش بده! از صاحب‏خونه می‏گی که جوابت کرده؟! پس می‏تونی یه گوشه از حرف منو خوب بفهمی! یه جایی از این دنیای بزرگ که جا برای همه هست! یه عده به زور می‏خوان، زن‏ها و بچه‏ها و مردهای یک سرزمین را بیرون کنند! اسمش هم مطمئنم هزار بار توی خواب‏های روزمرگیت شنیده‏ای! می‏دونی کجا را می‏گم! بله، بازهم فلسطین، یا یه‏کم نزدیک‏تر بیا، به غزه! این بار چندم است که این اسم را فقط شنیده‏ای و از کنارش گذشته‏ای؟! تو به خاطر گرفتن بزم شبانه و خوشی‏های بی‏جهتت سرزنش شده‏ای، اما آن بی‏گناهان که در حسرت یک لبخند کوچک می‏سوزند، چرا؟!
راست می‏گویی، الان عصر خواب مردم جهان است! در گوشه‏ای از دنیا، عده‏ای جلسه می‏گیرند که چگونه با بحران اقتصادی! مبارزه کنند، تا نکند پول‏های بادآورده‏شان را باد ببرد، و گوش‏های کرشده‏ی آن‏ها نمی‏شنود، صدای شکسته شدن استخوان‏های خانواده‏ای را زیر بار بحران و تحریم اقتصادی، بحران اجتماعی، بحران نظامی، بحران پربحرانی....!!!
از شهریه‏ی دانشگاهت گفتی؟! در آن سرزمین دانشجوهایش با سنگ درس می‏خوانن! نه که فکر کنی عصر حجره! نه، کنار قلمشان سنگ گذاشته‏اند و به همان قلم، قسم خورده‏اند که حتی اگر با سنگ هم شده، دشمن را از سرزمینشان بیرون کنند! نه فقط دانشجویان، بلکه دانش‏آموزان این سرزمین هم به همین شیوه درس می‏خوانند! اصلاً نظام آموزشی نوین آن سرزمین بر پایه‏ی مبارزه بنا شده است!
اتگر بازهم بخوابی، راست می‏گویی، هیچ جایی کاری به تو نمی‏دهند! در هیچ جای جهان برای خواب‏زدگان کاری نیست!

پس دوست من برخیز و کاری بکن!

                           

ته.نوشت: پس چرا معطلی؟!



نویسنده » قاصدک » ساعت 1:42 عصر روز شنبه 87 آذر 9

دو دهه اش گذشت...
به تندی برق و باد....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا فقط می دانم چند سال ندارم...
و هنوز سلول های خاکستری مغزم یارای محاسبه ی سال های باقیمانده از عمرم نیستند....
شاید یک ثانیه، شاید یک دقیقه، شاید یک سال، و شاید سال های سال....
کسی چه می داند؟ دیر یا زود همه مهمان خاکیم....!

ته.نوشت: از خاکم و به خاک، تنم را می گویم.
             از اویم و به او، خودم را می جویم.
             نور هست، عشق هست، دوباره می رویم...

نویسنده » قاصدک » ساعت 9:53 صبح روز یکشنبه 87 آذر 3

امروز روز قشنگی بود.

خورشید از مشرق طلوع کرد! واقعاً که وقتی خورشید سرش را بلند می‏کند چه نور
خیره‏کننده‏ای دارد! تازه می‏فهمم چرا آفتابگردون‏ها! با اومدن خورشید دیگه سرشون
پائین نیست، شاید گل‏های آفتابگردون اولین کسانی باشند که به خورشید سلام می‏کنند،
بعد از اینکه تمام طول شب را به سمت خودشون بازگشتند، برای یه روز پرکار دوباره به
خورشید سلام می‏کنند!

امروز من چشم‏هایم را باز کردم و تونستم این همه زیبایی را ببینم!

امروز زبانم توی دهانم می‏چرخید، تونستم به خدا سلام کنم!

امروز گوش‏های من صداهای قشنگی می‏شنید! صدای تسبیح پرندگان، صدای زمزمه‏ی باد
در گوش درختان، سرود و همخوانی برگ‏های پائیزی و...

امروز هنگام اذان ظهر، پاهایم حرکت کرد، دستانم نیز! شیر آب را که باز کردم
تونستم وضو بسازم!

بعد از پاک کردن ظاهرم، دلم نیز به یک چشمه‏ی پاک پیوند خورد، امروز دلم شستشو
داده شد، نه یک‏بار و دوبار، چندین‏بار!

امروز تونستم با دیگران و میان مردم باشم، حرف بزنم، بخندم، شاد باشم، گریه کنم،
ناراحت باشم!

خوب که فکر می‏کنم، چقدر امروزم شبیه روزهای گذشته‏ام بوده است! با این تفاوت که
امروز سعی کردم، پله‏ای جلوتر از دیروزم باشم.

خوب که فکر می‏کنم می‏بینم همه‏ی این نعمت‏ها را هر روز داشته ‏ام، پس چرا تا به
حال آن‏طور که باید شکرش را به جا نیاورده بودم؟!

هنوز دیر نشده،
همین‏طور که خورشید نیز دارد به سمت سجده‏گاهش می‏رود تا شکر
این همه زیبایی را به جا آورد، من نیز شکرت را به جا می‏آورم، ای خدای مهربانم؛

                           « به خاطر همه‏ی نعمت‏هایت متشکرم. »

                                                                                     
  
امضاء:
                                                                               
 « یک کوردلِ بینا »



نویسنده » قاصدک » ساعت 5:0 عصر روز سه شنبه 87 آبان 28

   1   2   3      >

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت