از پلههای مسجد که بالا میروی، نفسی تازه میکنی، چه بوی عطری در فضا پیچیده است!؟ کمتر مسجدی را به اسم حضرت بقیةالله (عج) دیدهام، که چنین عطری فضایش را روحانگیز کرده باشد! چقدر تمیز و مرتب است! همهی کتابها سر جایشان قرار دارند! تسبیحها از مهرها سوا هستند!...
نمیدانم اینجا هم در مساجدشان پایگاههای بسیج دارند، یا نه مردمانش، بسیجیوار برای تمیزی خانهی خدا میکوشند؟! از اینها که بگذریم به قفسهای میرسیم که به مناسبت عید غدیر مسابقهای همراه با یک مجلهی ضمیمه دیده میشود. عکس مقام معظم رهبری و امام خمینی در کنار سید حسن نصرالله، نظرم را جلب میکند! یکی از مجلهها را برمیدارم، و با دقت ورق میزنم!
خدای من! اشتباه نمیکنم؟! اینجا ایران نیست؟! ما در ایران در مساجدمان چنین مجلههایی نداریم!! مجلهای که تمامش در مورد رهبرمان باشد، آنوقت اینجا، فرسنگها دورتر از دیار ما، دیار رهبرما، مسابقهای از سخنان امام خمینی به مناسبت عید ولایت! همراه با مجلهای ضمیمه، منحصرا مربوط به مقام معظم رهبری، طراحی کردهاند و در مساجد محلهشان پخش میکنند!؟
از همه جالبتر تیتر مجله است: دستی با علی (ع) در خم بیعت کرد و بر ماست که امروز با علی زمانمان بیعت کنیم!
اصلا چرا من میگویم امام ما، رهبر ما؟! مگر ما تا به حال برای رهبرمان چه کردهایم؟ سال گذشته که یادمان نرفته؟! در مجالس عزای امام حسین (ع) چه بیشرمانه اعلامیه فوت امام و رهبرمان را پخش میکردند و بعضی از ما دم نمیزدیم و با دامن زدن به این اراجیف ابراز ناراحتی و تاسف میکردیم؟!!!
مسلمانان به راستی برای بیعت با علی زمانمان چه کردهایم؟!
تصویری از روی جلد مجلهی توصیف شده
ته.نوشت: امروز، روز تجدید بیعت با مولایمان علی (ع) است. آمدهام بگویم بایعتک یا علی...
عید ولایت بر همهی ولایت دوستان و ولایت یاران مبارک باد.
نویسنده » قاصدک » ساعت 1:21 صبح روز چهارشنبه 87 آذر 27
چقدر رنگ اشک ها، با هم تفاوت دارد، مزه شان نیز! تا به حال دقت کرده اید؟!
تا به حال فکر می کردم همه ی اشک ها بی رنگ هستند و شور، و تلخی خاصی را مزه می کنند!
اما وقتی مادر عرب زبانی را که هر سه فرزندش را از دست نداده بود! ملاقات کردم، نظرم عوض شد!
چه لبخند جان سوزی در استقبال از ما بر لب داشت! از مایی که به اصطلاح برای تجدید بیعت با پسرانش و تسلای خاطر آن پدر و مادر پیر، بار سفر به دیارش را بسته بودیم! ( گفتم که به اصطلاح )
از رنگ اشکش گفتم، اما نگفتم که چقدر سبز بود! چه اشک سبزی داشت، وقتی که از پسرانش صحبت می کرد!
سبزی اشکش، چشمان نابینای مرا می زد! چقدر اشکش شیرین بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است!
راستی چه بغض سبکی در گلوی پدر آن سه شهید سنگینی می کرد! بغضی که بار سنگین مبارزه و دفاع را سبک می کرد!
چقدر مقاومند مردم لبنان، چقدر زیبا یاد گرفته اند مقاومت را از مردم ایران! و چقدر هر دو زیبا یاد گرفته اند مقاومت را از مولایشان حسین (ع)! راستی چقدر مانده تا محرم و عاشورا؟!
ته.نوشت: خدایا! خودم و پدر و مادرم و عزیزترین کسانم فدای راه تو!
ته تر.نوشت: ای شهدا، برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده!
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:40 صبح روز یکشنبه 87 آذر 24
دینگ، دینگ،...
- دوباره کدوم مزاحمی یادش رفت این ساعت را خاموش کنه و مرا از خواب ناز بیدار کرد؟!
- من بودم! البته این صدای زنگ ساعت نبود!
- تو کی هستی؟! پس صدای چی بود؟! چرا نمیگذاری بخوابم؟!
- منم قاصدک! این هم صدای هشدار بود! برای تو پیام آوردهام! لطفاً چند لحظه گوش بده!
- تو را به هر چی میپرستی مزاحم نشو، مگه نمیدونی الان عصر ِ خواب! من است؟! دورانی هست که همه در خوابند!
- ولی با این همه سر و صدا چطور می توانید بخوابید؟!
- سر و صدا؟! من که صدایی نمیشنوم! بگذار بخوابم!
- خوب گوش بده! خواهش میکنم، صدای گریهی بچهها را نمیشنوی؟! صدای ضجههای مادران؟! صدای نالههای پدران؟! همه سر در چاه این دنیا کردهاند و ناله سر دادهاند! نمیخواهی جوابی بدهی؟!
- برو بابا دلت خوشه! من خودم هزارتا بدبختی دارم، تو که اینقدر گوشهات تیز است، خوب گوش بده، ببین صدای نالههای دل من را نمیشنوی؟! صاحبخونه جوابم کرده، گفته برم بگردم دنبال یه جای دیگه!! برای چی؟ برای اینکه شبها چندتا جوون دور هم جمع میشدیم و یه کم خوش بودیم! شیطونه میگه بزنم...!!
شهریهی دانشگاه را هم این ترم ندادهام، به همهی بچهها گفتهام مرخصی تحصیلی گرفتهام! اما کدومشون میدونن که من چون پول نداشتهام قید درس خوندن توی دانشگاه آزاد را زدهام؟! کارهم که برای ما توی این ایران پیدا نمیشه....!!!
برو بابا دلت خوشه! من خودم این همه غم و غصه دارم، اون موقع تو اومدهای از گریه و ناله و ضجه حرف میزنی؟! بگذار بخوابم!
- تو حرفات را زدی، من هم گوش دادم! حالا تو گوش بده! از صاحبخونه میگی که جوابت کرده؟! پس میتونی یه گوشه از حرف منو خوب بفهمی! یه جایی از این دنیای بزرگ که جا برای همه هست! یه عده به زور میخوان، زنها و بچهها و مردهای یک سرزمین را بیرون کنند! اسمش هم مطمئنم هزار بار توی خوابهای روزمرگیت شنیدهای! میدونی کجا را میگم! بله، بازهم فلسطین، یا یهکم نزدیکتر بیا، به غزه! این بار چندم است که این اسم را فقط شنیدهای و از کنارش گذشتهای؟! تو به خاطر گرفتن بزم شبانه و خوشیهای بیجهتت سرزنش شدهای، اما آن بیگناهان که در حسرت یک لبخند کوچک میسوزند، چرا؟!
راست میگویی، الان عصر خواب مردم جهان است! در گوشهای از دنیا، عدهای جلسه میگیرند که چگونه با بحران اقتصادی! مبارزه کنند، تا نکند پولهای بادآوردهشان را باد ببرد، و گوشهای کرشدهی آنها نمیشنود، صدای شکسته شدن استخوانهای خانوادهای را زیر بار بحران و تحریم اقتصادی، بحران اجتماعی، بحران نظامی، بحران پربحرانی....!!!
از شهریهی دانشگاهت گفتی؟! در آن سرزمین دانشجوهایش با سنگ درس میخوانن! نه که فکر کنی عصر حجره! نه، کنار قلمشان سنگ گذاشتهاند و به همان قلم، قسم خوردهاند که حتی اگر با سنگ هم شده، دشمن را از سرزمینشان بیرون کنند! نه فقط دانشجویان، بلکه دانشآموزان این سرزمین هم به همین شیوه درس میخوانند! اصلاً نظام آموزشی نوین آن سرزمین بر پایهی مبارزه بنا شده است!
اتگر بازهم بخوابی، راست میگویی، هیچ جایی کاری به تو نمیدهند! در هیچ جای جهان برای خوابزدگان کاری نیست!
پس دوست من برخیز و کاری بکن!
ته.نوشت: پس چرا معطلی؟!
نویسنده » قاصدک » ساعت 1:42 عصر روز شنبه 87 آذر 9
دو دهه اش گذشت...
به تندی برق و باد....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا فقط می دانم چند سال ندارم...
و هنوز سلول های خاکستری مغزم یارای محاسبه ی سال های باقیمانده از عمرم نیستند....
شاید یک ثانیه، شاید یک دقیقه، شاید یک سال، و شاید سال های سال....
کسی چه می داند؟ دیر یا زود همه مهمان خاکیم....!
ته.نوشت: از خاکم و به خاک، تنم را می گویم.
از اویم و به او، خودم را می جویم.
نور هست، عشق هست، دوباره می رویم...
نویسنده » قاصدک » ساعت 9:53 صبح روز یکشنبه 87 آذر 3
امروز روز قشنگی بود.
خورشید از مشرق طلوع کرد! واقعاً که وقتی خورشید سرش را بلند میکند چه نور
خیرهکنندهای دارد! تازه میفهمم چرا آفتابگردونها! با اومدن خورشید دیگه سرشون
پائین نیست، شاید گلهای آفتابگردون اولین کسانی باشند که به خورشید سلام میکنند،
بعد از اینکه تمام طول شب را به سمت خودشون بازگشتند، برای یه روز پرکار دوباره به
خورشید سلام میکنند!
امروز من چشمهایم را باز کردم و تونستم این همه زیبایی را ببینم!
امروز زبانم توی دهانم میچرخید، تونستم به خدا سلام کنم!
امروز گوشهای من صداهای قشنگی میشنید! صدای تسبیح پرندگان، صدای زمزمهی باد
در گوش درختان، سرود و همخوانی برگهای پائیزی و...
امروز هنگام اذان ظهر، پاهایم حرکت کرد، دستانم نیز! شیر آب را که باز کردم
تونستم وضو بسازم!
بعد از پاک کردن ظاهرم، دلم نیز به یک چشمهی پاک پیوند خورد، امروز دلم شستشو
داده شد، نه یکبار و دوبار، چندینبار!
امروز تونستم با دیگران و میان مردم باشم، حرف بزنم، بخندم، شاد باشم، گریه کنم،
ناراحت باشم!
خوب که فکر میکنم، چقدر امروزم شبیه روزهای گذشتهام بوده است! با این تفاوت که
امروز سعی کردم، پلهای جلوتر از دیروزم باشم.
خوب که فکر میکنم میبینم همهی این نعمتها را هر روز داشته ام، پس چرا تا به
حال آنطور که باید شکرش را به جا نیاورده بودم؟!
هنوز دیر نشده،
همینطور که خورشید نیز دارد به سمت سجدهگاهش میرود تا شکر
این همه زیبایی را به جا آورد، من نیز شکرت را به جا میآورم، ای خدای مهربانم؛
« به خاطر همهی نعمتهایت متشکرم. »
امضاء:
« یک کوردلِ بینا »
نویسنده » قاصدک » ساعت 5:0 عصر روز سه شنبه 87 آبان 28