...با تمام وجود به چشمانش نگاه میکنم.
منتظر کلامی که از زبانش جاری شود.
زبانش را حرکت میدهد.
چشمانش را میبندد - چشمانم را میبندم
تمام ذرات وجودم میلرزد. برای شنیدن صدایش لحظهشماری میکنم.
خوب گوش میدهم. با تمام وجود.
اما باز هم صدایی نمیشنوم!
قلمم باز هم سکوت کرده است. نمیدانم بهای چه چیزی را میدهد. اما خاموشی را به روشنی ترجیح دادهاست!
باز هم سکوت....
همهی کلمات در گلویش خفتهاند و هنوز زمان بیداری نرسیدهاست.
اما، بیدار میشود، چون من میخواهم....!
اینجا.نوشت: برای میهمانی آماده شدهاید؟!
نویسنده » قاصدک » ساعت 12:37 صبح روز شنبه 88 مرداد 31