همه در تکاپوی رسیدن بهارند. کسی خانه اش را آذین می بندد. کسی ظاهرش را، کسی خیابانهای شهر را،...
چرا کسی در این روزها، به تکاپوی آذین بستن دلش نیست؟!
دیشب در خیابانها قدم میزدم. تلاش و کوشش مردم را دوست دارم. همه در انتظار آمدن بهار بودند. همه، خودشان را آماده میکردند تا بهار فصلها را در آغوش بگیرند.
خیلی چشم انداختم تا کسی را ببینم که دلش را آماده میکرد برای فرا رسیدن بهار دلها. بهار شادیها. شکفتن گل عدالت، رضایت ... ! اما کسی نبود. اصلا چه کسی گفته امروز بهار است؟!
دیشب صدای اذان که بلند شد، صف میوهفروشی تکان نخورد. درازای صف، حتی به در مسجد هم رسیده بود.
دهانهی مسجد را بسته بود. اما صف نماز، دو ردیف بیشتر نبود. خلوتتر از همیشه...!
امروز تقویم را ورق میزدم. 1/1/1388. اما، هرچه در تقویمها گشتم، 1/1/1 را نیافتم. همان زمانی که انتظار تو آغاز شد. همان زمانی که غبار، دل مار ار گرفت و هنوز به ندرت شده است، اساسی دلمان را تکانده باشیم.
چه زمانی بود، که خدا در گوش من، تقلیب قلوب و الابصار را خاند؟ و سالهاست که من، خدا را لحظهی تحویل سال با نام یا مقلب القلوب و الابصار میخوانم تا شاید دل و دیدهام، غبارروبی شود. ولی هنوز، دل و دیدهام نتوانسته، امامش را ببیند. این که دیگر غبار نیست. این زنگار گناه است که صنوبر دلمان را پر کردهاست!
چه زمانی بود که خدا در گوش من، تحویل حال و الاحوال را زمزمه کرد؟ و سالهاست که لحظهی تحویل سال خدا را با این نام میخوان تا همزمان با تحویل سال، حال و احوال مرا نیز متحول کند. تا در حال و احوال ما نیز، گل یار، شکوفه بزند. ولی هنوز که هنوز است، حال و احوالمان، آنقدر متحول نشده که شکوفهی لبخند یار را با دستان دلش، بچیند!
چه زمانی بود که خدا در گوش من، تدبیر لیل و النهار را نجوا کرد؟ و سالهاست که لحظهی تحویل سال خدا را با این نام میخوانم، تا روز و شب را نجات دهد از دست روزمرگیها! ولی هنوز که هنوز است، روزها و شبها می گذرد و من در روزمرگیها غوطهورم. و تو نیامدهای تا نجاتم دهی از قلب و دیدهی متحول نشدهای که در روزمرگیها غوطهور است! یا ربیعالانام، هنوز هم منتظرم.... وبی تو اگر هزاران بهار هم بیاید برای من زمستانیست که لباس سبز بر تن کرده است!
آخرش: سال نو بر شما مبـــــــــــــــارک