با سفر به مناطق جنگی، همیشه دلم هوایی میشد! بوی کربلا از خاک جبهه میآید!
در ایرانِ ما، سعی بر این بوده که هنوز حال و هوای جبههها را حفظ کنند!
وقتی به تابلوی فاخلع نعلیک... میرسی، ناخودآگاه کفشهایت را درمیآوری و راه میافتی!
آرام آرام قدم برمیداری، آنقدر آرام نفس میکشی که خودت هم به زور صدای نفس کشیدنت را میشنوی!
شما را نمیدانم. ولی من دلم میخواست، آرام باشم تا صدای بال ملائک را بشنوم!
آرام قدم برمیداشتم، چرا که اگر استخوان رزمندهای در زمینِ زیر پای من چال شده بود، آسیبی نبیند!
فکر میکردم فقط سرزمین ماست که با فرهنگ جبهه و شهادت آشناست!
گذشت تا به لبنان سفر کردم، نمیدانم جنوب لبنان را دیدهاید؟! نمیدانم چه سری در جنوب کشورهای عاشق ولایت خفته است؟! زندانهای الخیام،دهمتری مرز فلسطین اشغالی، روستاهای خراب شده و...! همه و همه نشان از روحیهی برگشتپذیری و توکل راسخ مردم لبنان بود! بعد از گذشت دو سال از جنگ سی و سه روزه، اکثر مناطق، ساخته شده بود!
مردم لبنان چه لبخند رضایتی برلب داشتند و چه زیبا برای سلامتی قائدشان، خامنهای! دعا میکردند!
در بین مردم لبنان، همیشه در این فکر بودم که نکند اهل کوفه باشیم...؟!
جبهههای آنجا هم، هرچند خیلی با حال و هوای جبهههای ما فرق داشت، ولی بوی عطر خون مبارزه و دفاع میداد، از آنجا هم، صدای بال ملائک، را میشنیدم که یک صدا سرود این العدالة...؟! را سر داده بودهند.
و روزی میرسد که آرام آرام در نوار غزه قدم برداریم! آرام نفس بکشیم؛ و صدای ملائک را بشنویم که یک صدا سرود جاءالحق و زهق الباطل... را سردادهاند!
فقط اندکی دیگر صبر...