قدیمترها، هرچند وقت یکبار سعی میکردم خودم را نقاش کنم. یک روز در دشت، یک روز در صحرا، یک روز دانشگاه، یک روز پشت نیمکت مدرسه! همیشه تنها بودم. در همهی نقاشیها. عضو جایی بودم، اما نقش اول نبودم.
.
.
.
برگهای سفید پیدا کردم. بیاختیار، به عادت همیشگی، موقع حرف زدن استاد شروع به نقاشی کردم. این بار هم خودم را!
نقاشی که تمام شد خوب نگاهش کردم. دیگر خبری از آن دختر تنها نبود. اینبار سه نفر شده بودم!!!! اینبار باید حواسم را جمع سه نفر میکردم!!!
من بودم، او بود و قلبی که بینمان کشیده شده بود. همان رابطهمان. باید حواسم را جمع آن نیز میکردم.
ته.نوشت: از مراسم ِ ازدواج دانشجویی مشهد مقدس بازگشتهام. عجیب است که این اولین باریست که سفر هیچ خستگی بر دوشم نگذاشته. بهترین سفر عمرم بود شاید. من بودم و او بود و رابطهمان در آخرین روزهای باقیمانده از اولین سالگرد ازدواجمان!
ته.نوشتتر: همانج،? کنار امام رضا عهدهایی بستیم. از جمله آن که من وبلاگم را بهروز کنم.