امروز روز قشنگی بود.
خورشید از مشرق طلوع کرد! واقعاً که وقتی خورشید سرش را بلند میکند چه نور
خیرهکنندهای دارد! تازه میفهمم چرا آفتابگردونها! با اومدن خورشید دیگه سرشون
پائین نیست، شاید گلهای آفتابگردون اولین کسانی باشند که به خورشید سلام میکنند،
بعد از اینکه تمام طول شب را به سمت خودشون بازگشتند، برای یه روز پرکار دوباره به
خورشید سلام میکنند!
امروز من چشمهایم را باز کردم و تونستم این همه زیبایی را ببینم!
امروز زبانم توی دهانم میچرخید، تونستم به خدا سلام کنم!
امروز گوشهای من صداهای قشنگی میشنید! صدای تسبیح پرندگان، صدای زمزمهی باد
در گوش درختان، سرود و همخوانی برگهای پائیزی و...
امروز هنگام اذان ظهر، پاهایم حرکت کرد، دستانم نیز! شیر آب را که باز کردم
تونستم وضو بسازم!
بعد از پاک کردن ظاهرم، دلم نیز به یک چشمهی پاک پیوند خورد، امروز دلم شستشو
داده شد، نه یکبار و دوبار، چندینبار!
امروز تونستم با دیگران و میان مردم باشم، حرف بزنم، بخندم، شاد باشم، گریه کنم،
ناراحت باشم!
خوب که فکر میکنم، چقدر امروزم شبیه روزهای گذشتهام بوده است! با این تفاوت که
امروز سعی کردم، پلهای جلوتر از دیروزم باشم.
خوب که فکر میکنم میبینم همهی این نعمتها را هر روز داشته ام، پس چرا تا به
حال آنطور که باید شکرش را به جا نیاورده بودم؟!
هنوز دیر نشده،
همینطور که خورشید نیز دارد به سمت سجدهگاهش میرود تا شکر
این همه زیبایی را به جا آورد، من نیز شکرت را به جا میآورم، ای خدای مهربانم؛
« به خاطر همهی نعمتهایت متشکرم. »
امضاء:
« یک کوردلِ بینا »