هر سفری سوغاتی دارد؛
و او آمده بود از سفری که سالها به طول انجامیده بود؛
بچه ها چشمشان به دنبال ساکش بود!
و بزرگترها هم منتظر بودند،تا مسافرشان خستگی راه را از تن به در کند و سهم آنها را از سفرش بدهد. هر چه باشد آنها فرزندان او بودند.
از پله های هواپیما که پیاده می شد،تمام فرزندانش نظارهگر قدمهای نازنینش بودند و غبار دل با اشک شوق می شستند!
خدا هم عدهای از بهترین فرشتگانش را به زمین فرستاده بود،تا بال خود را فرش راهش کنند؛ و عدهای دیگر از فرشتگان خاص خدا،سمعا ً و طاعتای فرمان او،خونشان را فرش قرمز راهش کرده بودند.
وقتی آمد،کسی را منتظر و چشمبهراه نگذاشت. حتی کسانی که در نبودش از این دنیا پرکشیده بودند. به سمت فرشتگانی رفت که خونشان، فرش قرمز راهش شده بود! یک راست از فرودگاه مهرآباد به سمت بهشتزهرا رفت!
همهی فرزندانش هم همراهش رفتند.
و چه سوغاتیای در همان لحظهی اول به فرزندانش! داد.
چه زیبا به فرزندانش فهماند که دشمنشان در برابر عزم و ارده و ایمان راسخشان،هیچ غلطی نمیتواند بکند!
چه مشت محکمی در روز ورودش به دهان دشمنان فرزندانش زد!
چه لبخند دلنشینی بر لب این پدر و پسران و دختران،نشسته بود، وقتی که دشمنشان،فرار را بر قرار ترجیح داد!
و من در این زمان چقدر دلم میخواست جوانی بودم در آن زمان!
امامم را میدیدم و شاهد لبخند رضایت امامم بودم.
ولی حالا که قضای خدا،مرا در این زمان قرار داده،برای بهدست آوردن لبخند رضایت رهبرم،که لبخند رضایت مولایم -مهدی صاحبالزمان- را به همراه دارد،تمام تلاشم را میکنم!
شما چه؟ نمیخواهید تلاشی بکنید؟! یا نکند فرار را برقرار ترجیح میدهید؟!