سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :221136
بازدید امروز : 10

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

سال پیش با چند تا از بروبچه‏های بسیجی، تمام کارهای بسته‏های فرهنگی راهیان نور اصفهان را قبول کردیم.
طرح که پیشنهاد شد، طی یکی دو جلسه به موافقت فرماندهی سپاه رسید. درست کردن 4000 تا بسته‏ی فرهنگی، آن هم در مدت زمان کمتر از دوماه!

مسئولیت نشریه، یکی از کارهایی بود که باید انجام می‏دادم. برای همین رفتم توی کتابخونه و حسابی گشتم. فقط 2 هفته، کتاب خوندم، و با تمام عملیات‏ها و فرماندهان، تقریبا آشنا شدم. شیرین‏ترین لحظات درست کردن بسته‏ها را طی می‏کردیم.

با بنیاد شهید تماس گرفتم و لیست تعدادی از شهدا را دادم و از بنیاد خواستم تا وصیت‏نامه‏شون را برامون بفرستند.
وقتی وصیت‏نامه‏ی شهدا، به دستمون رسید، باورم نمی‏شد، که اصل وصیت‏نامه‏ها را با دست‏خط خود شهدا در اختیارمون قرار بدهند! سریع از روی همشون کپی گرفتم و با یکی از دوستام تا شب نشستیم، بیشترش را خوندیم و با هیجان قسمت‏های جالبش را برای هم تعریف می‏کردیم. اون روز چقدر خوشحال بودیم. انگار مطمئن شده بودیم که خود شهدا دعوتنامه‏ی انجام این کارها را رسما برامون ارسال کرده‏اند. و از همه شیرین‏تر حس و حال دوستان بود. دوستانی که از صبح زود با نیت روزه به کانون می‏اومدند و تا شب با لبخند رضایت و چهره‏ی خستگی‏ناپذیر کار می‏کردند!

فرصت زیادی نداشتیم، نیروهای کمی هم در اختیار بودند. جمعا 5 نفر، که عملا سه نفر برای تهیه‏ی بسته‏های فرهنگی همکاری می‏کردیم.

بالاخره با تلاش‏های شبانه‏روزی، نشریه آماده شد. بگذریم که برای تصویب هر صفحه‏اش چقدر دوندگی کردیم. با این اوصاف انصافا کار خوبی از آب دراومد.

کارهای نشریه که روی غلتک افتاد، رفتیم سراغ سفارش تقویم و مُهر با آرم سفر و دفترچه‏های محاسبه‏ی اعمال و فال شهدا و پلاک و جانماز و سربند و جوراب (برای زمان فاخلع نعلیک) و کتاب برای کتابخانه‏ی سیار و ساخت کلیپ و تهیه‏دوربین و ...!

تو همین گیر و دار، سهمیه‏ی یک اتوبوس هم بهمون دادند، تا از خجالت بچه‏هایی که به هر نحوی کمک کردند در بیایم. این شد که تازه این 5 نفر تقسیم شدند و عده‏ای کارهای سفر را پیگیری می‏کردند.

به قسمت طراحی‏ها ، طراحی فرم ثبت‏نام و بنر و فرم نظرسنجی و غیره هم اضافه کنید!
روزهای آخر مجبور بودیم تا شب توی کانون بمونیم و بقیه‏ی کارها را بیاریم خون واسه اعمال از شب تا صبح!
ولی با همه‏ی این حالات، یه نیرویی همه‏ی بچه‏ها را به سمت انجام کارها هل می‏داد. نیرویی که تا حالا به این قشنگی لمسش نکرده بودم.

خلاصه که بار سفر را بستیم تا تحویل سال 1387 را در کنار شهدا باشیم!
دوستان اینقدر خسته بودند، که توی اتوبوس برای مسئولین شیفت می‏گذاشتیم به نوبت استراحت کنند. برای بیدار کردن هم زمان را تنظیم می‏کردیم تا با زنگ ساعت جشن پتو بنده‏خدا را از خواب ناز بیدار کنیم. بعضی وقت‏ها هم به جای پتو از یه پارچ آب خنک برای رفع عطش خواب استفاده می‏کردیم!

زمان گذشت و ما را رساند به خاک دوکوهه. قرار نبود خیلی توی دوکوهه بمونیم. باید قبل از ساعت 12 می رسیدیم به مقر اصلی توی خرمشهر. دوکوهه فقط فرصتی بود برای تعویض اتوبوس‏ها. (توی جلسات قبل از شروع اردو به دوستان مستر توی خرمشهر سفارش کرده بودیم اتوبوس‏ها را عینا با حال و هوای جنگ درست کنند. اون بنده‏خداها هم نامردی نکرده بودند و قدیمی‏ترین اتوبوس‏های خرمشهر را پیدا کرده بودن و تا تونسته بودن گل مالیده بودندو...)
با اولین نفسی که توی خاک دوکوهه کشیدم، انگار تمام این خستگی‏ها و دوندگی‏های 3 ماهه به نیرو و شادابی تبدیل شد. همین‏قدر می‏گم که من و دوستام توی این مهمونی پنج روزه شبی دو ساعت می‏خوابیدیم. البته بعضی از دست‏اندرکاران کمتر حتی!!!

از دوکوهه به خرمشهر رفتیم و به سمت محل اسکان. مدرسه‏ای دخترانه و نوساز که دانش‏اموزانش زحمت کشیده بودند و دیوارهاش را به حالت جنگ برگردونده بودند.!

به خاط این‏که می خواستم این چند روز توی حال و هوای خودم باشم مسئولیتی قبول نکرده بودم. ولی از آنجایی که شهدا خودشون کارها را پیش می‏بردند، فردا وقتی برای بازدید از مناطق جنگی‏آماده شدیم، مسئول راهیان‏نور، یک بی‏سیم به من داد و رسما شدیم مسئول یکی از اتوبوس‏ها. و با ظرافت هرچه تمام از دوستانم جدا شدم. (البته توی مناطق همدیگه رو می‏دیدیم!) ولی خب همین یه بی‏سیم یه وجبی باعث شده بود که حال و هوا در کار نباشه. چپ می‏رفتیم و راست می‏رفتیم، بی‏سیم می زدند نیروهاتون را جمع کنید و...

اگر بخواهم باز هم از حال و هوای آن روزها بگویم از حوصله خارج می‏شه.
خلاصه که روز آخر از شهدا ، حتی به خاطر این مسئولیت هم تشکر کردم. چرا که اگر نبود من خیلی چیزها را نمی‏فهمیدم و یاد نمی‏گرفتم.

و همه‏ی این اتفاقات شیرین خاطره‏ای شد در دفتر خاطرات اولین روز سال 1387 - طلائیه، محل شهادت حاج همت!

آخرش: به خدا قسم، خیلی به شهدا مدیونیم!
آخرِ آخرش: این متن به دعوت خانم سادات موسوی (عاشقانه‏ها)  و دوست عزیزم، فتوبلاگ وصال نوشته شد و مرهمی بود بر دل من، که این روزها از قافله‏ی راهیان‏نوری‏ها و از بلاگ تا پلاکی‏ها و ... جامانده‏ام!



نویسنده » قاصدک » ساعت 11:42 عصر روز دوشنبه 87 اسفند 26


کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت