شیما، چند سال از من بزرگتر بود. با این حال دوستان خوبی برای هم بودیم. ماه رمضان، تماس گرفت و گفت: ایشالا بعد از ماه رمضان، شیرینیخورون عقدشه. آن روز خیلی خوشحال شدم و توی تمام شبهای قدر، نه تنها من بلکه، همهی بچهها به خوشبختی شیما فکر می کردیم.
ماه رمضان تمام شد، ولی خبری از شیرینیخورون شیما نشد. یک روز که دیدمش، پرسیدم: پس چی شد؟!
گفت: مامانم شرط گذاشتهاند، داماد باید شغلش را عوض کنه.
گفتم: مگه شغلش چیه؟!
گفت: توی یه شرکت دولتی کار میکنه و ماهی 200-300 هزار تومان حقوق میگیره. مامان هم می گن، هم خودش دانشگاه آزاد درس میخونه، هم تو، تازه اون هم مقطع کارشناسی ارشد. تازه اجارهی خونه هم میخواین بدین. با این حقوق چه شکلی از پس هزینههای زندگی برمیاین؟
خیلی تعجب کردم. مامان شیما را قبلا دیده بودم. فکر نمیکردم بخواد، سنگ جلوی پای کسی بندازه. ولی خب، به خاطر اینکه حق مادری به گردن شیما داشت، چیزی نگفتم و سعی کردم شیما را از اون حال و هوا دور کنم.
چند وقت بعد، دوباره همان پسر، این بار با شغل جدید و حقوق بیشتر به خواستگاری شیما رفت.
چند جلسه با هم حرف زدند. خانوادهها هم با هم آشنا شدند. دختر و پسر به توافق رسیدند. (هرچند قبلا هم به توافق رسیده بودند!) ولی مامان شیما، دوباره، بهانهای برای داماد تراشید و فرستادش پی نخود سیاه.
دیروز شیما باهام تماس گرفت. کلی ناراحت بود. از پیش مشاور اومده بود. میگفت چیزی دستگیرم نشد. از یه طرف پسره زنگ میزنه و میگه، من چیکار کنم؟ و من موندهام پشتوانهی حمایت خانواده را برای این امر مهم از دست بدهم؟! و از طرفی دیگه با خودم میگم کلا بیخیال شوم.
واقعا نمیدونستم چی جوابش را بدم. (چون من هم شیما را خوب میشناختم و هم با خواستگارش تقریبا آشنا بودم.)
تلفن را قطع کردم. با خودم گفتم، تازگیها توی هر مجمعی مُد شده، جلسات راهکارهای ازدواج آسان و فرم پرکردنهای الکی، انجام بشه. ولی آیا در مرحلهی عمل همان خانوادهها، همان مشاوران ارشد، همان...، کاری از پیش میبرند؟!
یادم افتاد به روزی که مامان شیما، نشسته بود و برای بچهها از توقعات بالای جوانهای امروزی میگفت. و امروز میخواهم به او بگویم؛ جوانهای امروزی، توقعاتشان را از زیر بوته پیدا نکردهاند. بزرگترها الگوی جوانترها هستند.