سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :217886
بازدید امروز : 19

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

‏سالگرد ارتحال ملکوتی امام خمینی‏‏‏‏(ره)، رهبر دل‏های عاشق بر شما تسلیت باد.

 



نویسنده » » ساعت 5:8 عصر روز سه شنبه 87 خرداد 14

‏گفت وگوی پیر و پیرو :

 

 ‏متن زیر سروده های امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری است؛ بیت اول سروده‏ی امام (ره) و بیت بعدی سروده‏ی مقام معظم رهبری است که در جواب آن ها آمده، و ما به مناسبت سالگرد رحلت جانگداز امام خمینی (ره) این اشعار را در وبلاگمون زدیم، امیدواریم خوشتون بیاد.


*من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم                        چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
: تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی                        تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی

 

*فارغ از خودشدم و کوس «انا الحق» بزدم                     همچو منصور خریدار سردار شدم
 :تو که فارق شده بودی ز همه کان و مکان                    دار منصور بریدی همه تن دار شدی

 

*غم دلدار فکنده است به جانم شرری                          که به جان آمدم و شهره بازار شدم
 :عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر                  ای که در قول و عمل شهره بازار شد

*درمیخانه گشایید به رویم شب و روز                           که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
:مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی                     وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی

*جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم                              خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
:خرقه پیر خراباتی ما سیره توست                              امت از گفته در بار تو هشیار شدی

*واعظ شهر که از پند خود آزارم داد                               از دم رند می آلوده مددکار شدم
:واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی                             دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی

*بگذارید که از میکده یادی بکنم                                   من که با دست بت میکده بیدار شدم
: یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم                         ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی

 



نویسنده » » ساعت 7:50 عصر روز دوشنبه 87 خرداد 13

صبح که از خواب پاشدم نه از بابا خبری بود نه از مامان. خیلی ترسیدم. نتونستم جلوی اشک های بی‏امانم را بگیرم. باصدای بلند گریه می کردم و کسی منو دلداری نمی‏داد. دلم هوای آغوش گرم مادرم را کرده بود و صدای مردونه‏ی بابا رو که بگه عزیزم ما هستیم گریه نکن. اما این چرخش کلید در بود و صدای زن همسایه که می گفت: دخترم گریه کن، امروز هممون گریه می کنیم. امروز پیر و مرادمون، بابامون رفت ... .

نمی‏دونم چرا خرداد واسه من ماه امتحانه، اما خوب می‏دونم چرا هر وقت که می‏یاد نفسم گر می‏گیره و قطره‏های دلم بی‏امان از فراسوی نگاهم می‏چکه. چک‏چک  چک‏چک ... .

یادمه شب‏ها پشت جانماز بابا، هممون می‏نشستیم به دعا که خدا رحمی کنه، بابامونو ازمون نگیره. هنوز مدرسه نمی‏رفتم و از حساب کتاب چیزی حالیم نبود که توی حساب کتاب زندگیم کم آوردم. دیدم آدما اونقدرا هم که فکر می‏کنن قوی و قدر نیستند و این دست خداست که همه‏چی رو رقم می‏زنه و با همه‏ی ادعای بزرگیمون کوچیکیم. مثل اون روز که زن همسایه به من گفت: دخترم با دستای کوچیکت نارگیل را روی حلوا بریز و برای آقامون دعا کن. اون روز به زن همسایه خندیدم ...

آقامون رفته بود برای چی دعا می‏کردم؟!!!

دست های کوچیک منم موقع دعا به درگاه بزرگ اون نتونسته بود گره‏ای که توی قلب بابا افتاده بود را باز کنه. پس برای چی باید دعا می‏کردم؟!!!

زن همسایه که مادر دو شهید بود تفتی سفارش داد و عکس آقا را با گلاب شست و عکس دو شهیدش را کمی پایین‏تر گذاشت، اسفندی دود کرد و به من گفت در خونه‏ی همسایه ها رو بزن و بگو اگه نشد برید دنبال آقا، بیایید ما مجلس داریم! بیاین دعا کنیم... برای انقلابمون. بیاین بیعت کنیم دوباره با آقامون ...

حالا که خوب فکر می‏کنم می‏بینم چقدر بزرگ شدم توی همون یه روزی که بابام رفته بود دنبال آقام .

از اون کوچه‏ی قدیمی و کفش های تق تقی بچگی حالا فقط یه خاطره مونده و یه بیعت همیشگی.

وقتی بزرگ شدم، خانوم شدم، بازم امتحان شدم اینبارم نیمه‏ی خرداد. نمیدونم چرا وقتی خرداد به نیمه می‏رسه قلبم هزار نیمه میشه و دلم هوری می‏ریزه پایین و نگام خیره میشه. دلم بی‏قرار حضوره. دلم اصلاً دلشوره داره. انگار خدا می خواد بهم بگه این فصل گرم، عطش آسمون برا چیدن شبنم رخسارِ گلِ یار زیادتره. برا همینم هر وقت که خرداد میاد، هر وقت به نیمه میرسه، مثل همون بچگی هام بی قرار دیدن پدر میشم اما حالا که بزرگتر شده‏ام فهمیدم که باید توی همین خرداد منتظر اومدن آقام باشم. ای خدا، من به قربونت، همه‏ی ماه‏های سالت، همه‏ی ماه‏های ماهت خوبن، اما خرداد واسه من ماه آخره . ماه امتحان و آهه. ماه شادی و غمه. شادیم از دیدن یاره غمم از رفتن یار.
به امید روزی که خبر آمدن یار تسلای خاطرمان باشد.



نویسنده » » ساعت 12:52 صبح روز دوشنبه 87 خرداد 13

خدا سفره مهمونی پرواز رو، توی کشورمون پهن کرده بود.مردم کشور دستپاچه شده بودند.

قلبهاشون تندتند می‏زد چرا که ،قلب تپنده ایران آروم آروم می‏زد.

دهها نفرشون قلبهاشونو گذاشته بودن کف دستشونو،پشت در بیمارستان جماران به انتظار نشسته بودن تا قلبهاشونو هدیه کنن.

مامان بزرگ هم اومده بود بیمارستان، یه ژاکت بافته بود و می‏گفت: با بافت هر دونش یه صلوات فرستاده تا وقتی اون می‏پوشه دیگه قلبش آهنگ رفتن نزنه.

یکبار دیگه همه مردم متحد شده بودند؛ 11 سال پیش برای اومدنش و حالا برای نرفتنش؛

توی هر طلوع و غروبی ؛

توی هر فرود و فرازی ؛

موقع هر راز و نیازی، از خدا می‏خواستند که اون پرواز نکنه.

ولی دیگه وقتش رسیده بود که،جاذبه زمین روح آسمونو از جسمش جدا کنه!

آره!  شامگاه 13 خرداد بود که روح آسمون پیاده می‏رفت به سمت خدا و

 با ردپاش تو آسمون می‏نوشت:   روح الله



نویسنده » » ساعت 9:12 عصر روز یکشنبه 87 خرداد 12

صفحه اول!
‏به‏نام حضرت دوست          که هرچه هست از اوست
بعد از کلی گفتگو قرار شد که پست اول رو من بنویسم.
هر‏‏چه قدر از ما اصرار که نه از بقیه هم انکار که بله. مثل اینکه اینجا هم مرغ یه پا داره. مثل خیلی جاهای دیگه. (البته اینا رو همین‏طوری گفتم، این خبرا هم نبود). خلاصه این شد که منم روی ماه دوستان را زمین ننداختم و یا علی گویان شروع کردم.
اما خودمونیما، حالا که مسئولیتش را قبول کردم می‏بینم که توی بد مخمصه‏ای افتادم. تا حالا فکر می‏کردم کاری نداره. چارتا سطر و مطلب از این ور و اون ور پیدا می‏کنی و سر هم می‏کنی و میشه یه مطلب برا توی وبلاگ. ولی حالا می‏فهمم که نه‏خیر اونقدرها هم آسون نیست.
راستی اگه شماها جای من بودید چی می‏نوشتید؟
اصلاً بگذریم، مهم اینه که ما اومدیم تا توی بیشتر لحظه‏های زندگی کنار هم باشیم.
اومدیم تا یه صفحه دیگه به صفحه‏های باز شده‏ی زندیگیتون اضافه بشه و یه جورایی ما بیست و یکمین صفحه‏ای باشیم که شما می‏خونید.
خیلی مخلصیم، کوچیک شما یکی از page 21ی‌ها !

صفحه دوم!
‏‏اعتراف
6 الی 7 نفر بودیم، دقیق یادم نیست، شاید هم یکی بیشتر یا یکی کمتر، البته اول اولش یه نفر بود، بعد تصمیم به انجام این کار گرفت و بعد برای رسیدن به هدفش همه‏ی ما رو دور هم جمع کرد، بعد هممون شدیم یه حرف از جنس page21اِ همه‏ی روزنامه‏های کره‏ی زمین، (البته هنوز هم گروه در حال عضوگیریه) اعضاء گروهمون هر روز دارن زیاد میشن.
همه‏ی اعضاء تصمیم گرفته‏اند یک حرف خیلی بزرگ بشن، یه حرف خیلی بزرگ. البته نه که فکر کنی در برابر بعضی حرف‏ها؛ نه، بلکه در برابر بعضی کلمه‏ها.
 من اعتراف می‏کنم؛ اعتراف می‏کنم عضو این گروهم.

صفحه سوم!
همیشه در این فکر بودم که چرا 20 عدد مقبول همه و مورد اطمینان همه‏ی مردم دنیاست و چرا هیچ‏کس برای فرای 20 ارزشی قائل نیست.
اگر تو هم جزء همان‏هایی هستی که تکرار روزمرگی‏ها را نمی‏پسندی و خواستار گشایش صفحه‏ای نو، با فکر و روشی نو هستی و اگر باور داری می‏توان بیست‏تر از بیست بود، اگر می‏خواهی دنیا را آنگونه که هست ببینی نه آنگونه که دیگران می‏خواهند، اگر می‏خواهی ببینی، بدانی و بنویسی بدان که ما هم می‏خواهیم ببینیم، بخوانیم، بدانیم و به‌کار بندیم.
اگر به دنبال مأمنی هستی برای بیان خواسته‏هایت پس درست آمده‏ای.
 اینجا Page 21 است.
صفحه‏ای نو برای تو که می‏خواهی نو بیندیشی.
دستت را به‏نام صمیمیت، صداقت و رفاقت می‏فشاریم.
خوش آمدی.

صفحه چهارم!
ثانیه‏ها می‏گذرند تا دقایق شوند
دقایق می‏گذرند تا ساعات شوند
و ساعات می‏گذرند تا صفحه‏های زندگی ما ورق بخورد.
 صفحه هایی پر از شادی و غم؛
صفحه‏هایی پر از تجربه و خاطره؛
Page21 صفحه‏ای است که برای شما ورق می‏خورد تا با ورق‏خوردنش؛
فراتر از آنچه هر روز می‏خوانید؛
فراتر از آنچه هر روز می‏بینید؛
و فراتر از آنچه هر روز می‏شنوید به ارمغان آورد.
Page21 به خاطر شما ورق می‏خورد تا از خط به خط نوشته‌هایش در زندگی بهره ببرید تا با هر پاراگرافش پا به صفحه‏ای جدید بگذارید.

صفحه پنجم!
دوست داشتم به‌جای پنجم بنویسم بیست و یکم!
صفحه‌ای فراتر از صفحات رنگی یا سیاه و سفیدی که توی این سال‌های عمرم ورق زدم.
صفحه‌ای که توی دنیای واقعی روزنامه‌ها وجود نداره ولی ما اینجا؛ توی دریایی از کدها و کلمه‌ها به وجودش آوردیم.
تا حالا به 21 فکر کرده بودی؟
یادمه وقتی کلاس اول دبستان بودم و معلمم تازه جمع و تفریق را یادم داده بود، یکبار ازش پرسیدم :
"چرا نمره بچه‌ها نمی‌تونه هیچوقت بیشتر از 20 بشه؟"
و اون گفت:
"بیست بالاترین نمره یک دانش‌آموزه"
ولی این جواب منو قانع نکرد.
شاید به خاطر همینه که دوست داشتم 21 باشم!

و امروز؛ صفحه بیست و یکم، سلام .



نویسنده » قاصدک » ساعت 1:7 صبح روز شنبه 87 خرداد 11

<   <<   6      

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت