آقای اصلاحات، سلام عرض می نمایم. احوال شما چطور است؟
من؟
من هم به لطف بیانیه های آتشین! شما خوبم. یعنی فقط من نه، همه ی خانواده ی ایرانی ام خوبند. نفسی می آید و می رود. خوب است که می رود! مگرنه، مثل ...شاه می ماند و با ماندنش جان را می گرفت کم کم!
راستی ...شاه را که می شناسی؟! بله، حال ایشاان هم خوب است، به لطف آقازاده هایشان مانند پسته ی خندان لبخندی برلب دارند و ....!
گفتم پسته، یادم آمد به رنگ سبز!!! رنگتان چطور است؟ هنوز سبز است؟!
تازگی ها ندیدمش، اما چند وقت پیش بود سر چهارراه آزادی، داشت می دوید و دنبال زباله دان می گشت برای آتش زدن، رنگش سیاه شده بود.
می خواست زباله دان را آتش بزند، اما تا کمر در آن خم شد و خودش نیز در آتشی که به پا کرده بود سوخت و سیاه شد. لجن شد به گمانم!
به دادش برس آقاجان!
راستی آزادی را که می فهمی؟! این روزها همه ی آن ها که آزادی را شعار می دادند، گرفتار نفسشان شده اند. حتی مجسمه اش هم دیگر آزاد نیست. گرفتار است. قرار بود مثل تازه دامادها شاد و خندان باشد، اما تازگی ها سیاهی غم امانش را بریده و او هم دارد به زباله دان تاریخ می رود!
گفتم تازه داماد! یاد داماد لرستان افتادم، هنوز داماد است؟! عروسشان چطور است؟! عروس خانم هنوز دست در دست آقا داماد بیانیه می دهند؟!
خدا یاریشان کند!! بیانیه هایشان تازگی ها اسباب خنده ی ما شده اند. در این بین که خنده جایی پیدا نمی شود، غم از دل ما می ربایند...!
راستی شیخ چطور است؟ باسواد شده است؟!
تازگی ها فهمیده ام که دیگر دنبال اصلاحات نیستی آقای اصلاحات! به برکت وجود داماد لرستان و عروسش، شیخ ِ ... سواد و مردی با قبای انگلیسی و ...شاه، اصلاحاتت جابه جا شده!
هر چه دم از اصلاحات می زدی فایده نداشت، دیگر بیانیه ها بوی فساد می دهند، بوی اغتشاش می دهند، بوی جنون می دهند. برادرم اصلاحتت را!!
نگرانت هستم، روزی بود که اصلاحاتت کنار اصولمان، زندگی میکرد و هرباری خلاف هم حرفی می زدید، اما هدفتان یکی بود!
این روزها جای خود را گم کرده ای. نگاه کن، افتادنت را می بینم، اعدام سرانت نزدیک است...!
پ.ن1: انقلاب عزیزم، مراقب اصولت باش که دیگر آن ها لااقل گرفتار نشوند!
پ.ن2: بهانه نمی خواست، من دوباره برگشتم....!