شمع شدی، شعله شدی، سوختی...
این شعر بچگیهایمان بود. روز معلم میخواندیمش!
پرتو اول: زن چراغ خانه است، آن هم زنی که خیرالنساء است. خانه بی چراغ تاریک است. مادرت که رفت شمع شدی برای شب تار پدرت، برادرانت!
پرتو دوم: تاریک روشن صبح به خانه برگشت، اما فرق خونینش مثل خورشید دم غروب بود. پدرت که غروب کرد، آتش گرفتی!
پرتو سوم: روز دیگر، پارههای جگر برادرت، مثل جرقههای آتش، لخته لخته، شعله شعله، شعله شدی!
پرتو چهارم: ظهر عاشورا، کربلا، صورت خدا، وجه الله که اگر نباشد، ریسمان آسمان و زمین فرو میریزد.
ظهر عاشورا، کربلا، خلیفة الله را سر بریدند، سوختی، اما خاکستر نشدی. آغوش بر بیپناهی بازماندگان شدی. پرستار زخمهای جان و تنشان. پرستار امام دیگرامان!
شمع شدی، شعله شدی، سوختی، تا هنر خود به من آموختی!
کاش آموخته باشی، کاش آموخته باشم.
پ.ن: پناهمان باش. پرستارمان باش. تولدت مبارک