دو دهه اش گذشت...
به تندی برق و باد....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا فقط می دانم چند سال ندارم...
و هنوز سلول های خاکستری مغزم یارای محاسبه ی سال های باقیمانده از عمرم نیستند....
شاید یک ثانیه، شاید یک دقیقه، شاید یک سال، و شاید سال های سال....
کسی چه می داند؟ دیر یا زود همه مهمان خاکیم....!
ته.نوشت: از خاکم و به خاک، تنم را می گویم.
از اویم و به او، خودم را می جویم.
نور هست، عشق هست، دوباره می رویم...
به تندی برق و باد....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا فقط می دانم چند سال ندارم...
و هنوز سلول های خاکستری مغزم یارای محاسبه ی سال های باقیمانده از عمرم نیستند....
شاید یک ثانیه، شاید یک دقیقه، شاید یک سال، و شاید سال های سال....
کسی چه می داند؟ دیر یا زود همه مهمان خاکیم....!
ته.نوشت: از خاکم و به خاک، تنم را می گویم.
از اویم و به او، خودم را می جویم.
نور هست، عشق هست، دوباره می رویم...
نویسنده » قاصدک » ساعت 9:53 صبح روز یکشنبه 87 آذر 3