کوفه با من سخن بگو!
من قاصدکی هستم، که نسیم سحری آن را فرستاده برای شنیدن صدای نالههای تو!
با من سخن بگو کوفه! سرت را بر شانههای من بگذار و عقدههای چند سالهی دلت را بگشا!
از مردمانی بگو که در شب قدر، قدر ندانستند حقیقت قدر را!
کوفه! امشب شب خوبیست برای باز کردن سفرهی دلت!
امشب خدا تقدیر رقم میزند! تو هم با خدا حرف بزن!
دهان باز کن، تا شاید خدا از تقدیر تو، حزن و اندوه را پاک کند!
چه میگویم؟! تو با اندوه زاده شدهای!
مگر میشود شهری که قدر منزلت حقیقت قدر در آن شکسته شد، شاد و مسرتبخش باشد؟!
این همه اندوه و ماتم، امانم را بریده! نمیدانم چه میگویم!
میشود! میشود، تو هم لبخند بزنی و شاد باشی، نه به حرمت از دست رفتهی خون عزیزترین عزیز خدا، بلکه به برکت چند صباحی نفس کشیدن خانوادهای که خدا دوستشان داشت!
کوفه! امشب خدا را شکر کن، بابت این همه برکت که نصیبت شد، و امشب به درگاه خدا شکایت کن، از این همه جفا که ناجوانمردان شهرت بر تو نوشتند... و برای همیشه، نه تنها یتیمان شهرت را، بلکه همهی چشمانتظاران بخشش پدر را، بیپدر کردند...!
کوفه این را بدان!
این اولین باری بود که قاصدکها به جای اینکه به حرفهای نفس خسته و چشمانتظاری گوش دهند، خود زبان باز کردند و سخن گفتند.
چرا که گوشهای قاصدک توان شنیدن این همه ناجوانمردی را ندارد...
چرا که آغوش قاصدک توان تحمل فشار این همه لرزش از گریههای یک شهر جفا را ندارد....!
ته نوشت: در هنگام بارش باران انا انزلنا، من را هم از دعای خیرتان بیبهره نگذارید.