از شر شیطان رانده شده به خدا پناه میبرم.
... ما از رگ گردن به بندگان نزدیک تریم! قاف/16
و هر گاه بندگان من، از تو، درباره ی من بپرسند، بگو که من نزدیکم...! بقره/186
شاید الان دارید در دلتان میگویید: خب که چی؟ این آیات را 20 بار بل بیشتر و یا شاید کمتر! تا حالا شنیدهایم. دیگه تو وبلاگ نوشتن نداشت و از این حرفها.
درسته! من هم این آیات را ننوشتم که برای چندمین بار دوباره بخوانیم و بگذریم، اینبار اندکی درنگ و تأمل...!
من هم مثل شما وقتی داشتم برای چندمین بار این آیات را میخواندم لحظهای به این فکر فرو رفتم که:
خدا در جایی از قرآن میفرماید: من به بندگان خود نزدیکم و در جایی دیگر میفرماید: نزدیک تر از رگ گردن...!
خدایا رگ گردن؟ درست شنیدم؟
آخر رگ گردن که به ما نزدیک نیست! درونِ ماست! یعنی خدا درونِ ماست؟!
شاید تا حالا اینقدر عمیق بهش فکر نکرده بودم. ولی هر موقع که حتی برای لحظهای به این موضوع فکر کردم گرما و حس خاصی درون رگهایم احساس کردم. گرما و حس خاصی که همیشه برایم دوستداشتنی بوده و هست.
خدایا یعنی آن چیزی که درون رگهای من جریان دارد، تو هستی؟!
خدایا اگر موقع گناه کردن هم این یادم باشد، باز هم گناه میکنم؟!
خدایا اگر این را یادم باشد، هنگام غرق شدن در روزمرگیهایم دیگر احساس تنهایی میکنم؟!