راوی: سلام، این نمایشنامه، داستان واقعیتی است که هر روز، من و تو از کنارش میگذریم اما هنوز باورش نکردهایم.
نمای دور:
خیابون پر رفتوآمد و شلوغی که گرد میوههای رنگرنگ تابستون روی ظاهر مردمش نشسته.
من راوی قصهای هستم که مثل قصههای رنگارنگ بچگیمون، حور و پری دریا و غول بیابون داره، اما نه حورش حوره و نه غولش غول. حورش واسمون غول شده و غولش برامون حور.
نمای نزدیک:
جاروکشی که زرقوبرق خرید هر وقت و هر زمان مردم نشسته بر ارابهی سیندرلا را خشخش جمع میکنه، مردمی که توی روزمرگیهای زندگیشون، اومدن ساعت 12 را به کلی فراموش کردهاند!!! و یادشون رفته که یک روز به برهنگی روزی که به دنیا اومدن، از دنیا میرن.
صدای جاروی این جاروکش، شاید به گوش اون کسانی برسه که هنوز گوششون از شنیدن بوق ماشین و ضبط آخرین سیستم و قهقههها و سرگرمیهای بیموردشون کر نشده...
و یا شاید مردمی که بعد از دوندگی و خستگی روزانه، هنوز مأمنی به اسم خونه و پناهی به نام خونواده دارن که بار خستگیشون رو کنار یه سجاده پر از عطر خدا و یه لیوان آبِ خنک خالی کنن...
نمای نزدیکتر:
زن و آینهی خسته از دیدارش، زن و کفشهای نپوشیده، زن و هر روز یک جعبه مدادرنگی، اصلاً زن و رنگینکمانی از جنسهای واخورده و بنجل در قالب مد، یک روز بنفش و سرخابی، یک روز آبی و سفید و امروز سبز و زرد...
زن نه، شمایل، یک عروسک خیمهشببازی، نه به دست شوهرش بلکه بسته به نگاه خریدار و غیر خریدار، مرد و نامرد...
مرد و یک دل هوسباز، مرد و هزارچهره و نیرنگ، مرد و یک دنیا معاملهی انجام نشده، مرد و یک عالمه نگاه پرمعنا، مرد و یک عالم تجسم و تصویر و تزویر...
مرد و زنی که غولند در لباس حور...
نمای نزدیکتر از نزدیک:
زن زادهی عشق و معشوق پاکسرشت برای همسر، زن و یک دامنِ پاک برای پرورش، زن و یک دنیا صبر، زن و یک سبد نجابت، زن و یک بغل مهر و محبت، زن و یک دریا ارزشِ نهفته، زن و. یک ساحل پر از آرامش، پر از نیایش...
مرد و یک دنیا غرور، مرد و یک بغل ایستادگی، مرد و نگاه مردانهاش، مرد و یک سبد مردانگی، مرد و دستهای بزرگ و پرسخاوتش، مرد و شرم حضور در نگاهش، مرد و کار و برکت، مرد و غیرت...
مرد و زنی که خدا پشت و پناهش...
نمای آخر:
من و تو بازیگر کدام صحنه و نمائیم؟؟!!!