میگویم: او صدا ندارد؛
میگوید: اما من صدایش را شنیدهام. گوش کن: « تالاپ، تولوپ، .... » (قلبُ المؤمن، عرشُ الرَّحمان...)
میگویم: این که صدای قلب است!
میگوید: مگر این غیر از صدای اوست؟!
میگویم: او آن بالا نشسته است؛
میگوید: ولی من همین پایین پیدایش کردهام (هو معکم، اینما کنتم...)، نگاه کن. یک دستش روی قلبش (و اذا سالک عبادی عَنّی فاِنّی قریب...) و دست دیگرش را روی رگ گردنش (و نحن اقرب الیه من حبل الورید...) گذاشته است!
میگویم: این که رگ گردن و قلب خودت است؛
میگوید: مگر همهی اینها غیر از اوست؟!
میگویم: اوجسم ندارد، روح ندارد؛
میگوید: چرا. من دیدهام که دارد. خوب نگاه کن!
میگویم: اینکه جسم خودت است!
میگوید: مگر جسم من، از آنِ او نیست؟! مگر روحِ من غیر از اوست؟ (و نفختُ فیه مِن روحی...). همهی هستیم از آن ِ اوست!
میگویم: تو کافر شدهای؛
میگوید: من عاشق شدهام!
میگویم: حرفهایت بوی کفر میدهد؛
میگوید: حرفهایم بوی عشق میدهد!
میگویم: کجایش؟!
میگوید: دیگر خودی نمیبینم. به هرچه نگاه میکنم او را میبینم (فاینما تولوا فثم وجه الله...)! غیر از او هیچ است و او همه چیز...!(لا اله الاّ هو...)
این را گفت و رفت...
خدا بهای خونش را داد. رضوانش را. چرا که خود گفته است: هرکس مرا بشناسد عاشقم میشود، هرکس عاشقم شد، عاشقش میشوم، هرکس عاشقش شدم او را میکشم، هرکس را کشتم بر من دیهاش واجب است. و دیهی او خودِ من هستم...
پ.نوشت: یا بنیآدم، خلقتُ الاشیاء لاَجْلک، و خلقتک لاَجْلی... . ای فرزندانِ آدم همهی اشیا را برای تو، و تو را برای خودم خلق کردهام!