سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :217966
بازدید امروز : 30

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

شروع می‏شود این شعر بی تو با جمعه                و ایســتاده زمـــــان بین دو تـــا جمعه
چقدر بی تو جهان مثل جمعه بازار است                و گفته‏انـد کـه می‏آیـی از قضــا جمعه
مـــــــــورخ چه زمـــانی 1/1/1 بــــــــــود                  کــه انتظــــار تو آغــــاز شد الی جمعه
و جمعه روز جهـانی توسـت در تقـــــویم                 چنان که از همه دنیاست روز ما جمعه
امـــام جمعه‏ی دنیــا تـو را خـــدا دیگــــر                   بیـا تمــام کـن ایــن انتظــــار را جمـعه
 

خدا توفیق داده‏است تا 3 روز به همراه جمعی از بچه‏های وبلاگ‏نویس، در اردوی تخصصی مهدویت در جوار حضرت معصومه(س) شرکت کنم.
انشاءالله، بعد از این که از سفر برگشتم، در مورد این دوره مفصل صحبت می کنیم.
                                                                                                                          «به امید حضور و ظهورش»



نویسنده » » ساعت 11:0 صبح روز سه شنبه 87 مرداد 8

چند روزی بود که به شدت دلم گرفته بود، دست و دلم به سمت قلم و نوشتن نمی‏رفت، به همین خاطر دیروز پاشدم و رفتم گلستان شهدا؛
پ.ن) وقتی برگشتم، خیلی آروم شدم، شاید دلم اصلاً برای شهادت تنگ شده بود، نمی‏دونم؛ ولی فضای گلستان خیلی آرومم کرد، یادم اومد خودم هیچی نیستم، در برابر بزرگی اون خوبان؛
بگذریم،
راستش، توی گلستان، همینطور که بین قبرها قدم بر می‏داشتم، رفته بودم توی این فکر، که واقعاً من منتظرم یا این عزیزانی که با خونشون سرود انتظار رو نوشتند؟!
من زندگی می‏کنم یا این خوبانی که بعضیشون خیلی از من کوچکترند، ولی واسه زندگی‏کردن الگو شدند؟!
من نفس می‏کشم یا اینایی که عطر نفس‏هاشون همه‏ی فضا را پر کرده؟!
من یابن‏الحسن، بیا بیا سر داده‏ام یا اینایی که برای اومدن ابن‏الحسن، سر، داده‏اند؟!
اصلاً من...؟!

                                    
کاش، من هم به جمع شهدا می‏پیوستم؛
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة... همین.



نویسنده » » ساعت 11:0 عصر روز جمعه 87 مرداد 4

‏سه روز اعتکاف هم گذشت و به قول قدیمی‏ترها «دوباره علی با حوضش تنها شد»؛ اما این دفعه یه کم فرق می‏کنه؛
حوض علی پر شده، پر از ماهی‏های رنگارنگ. هر کدوم از ما هم می‏تونیم جای علی باشیم... .
چند وقتی بود ماهی‏های رنگارنگ حوضم را گربه خورده بود! خدای عزیزم، توفیق داد تا سه روزی، حوضم‏ (ظرفیت وجودی) را بردارم و برم تو مهمونی خدا، پر از ماهی کنم. خدا همه‏جور ماهی توی مهمونیش داشت. بستگی داشت من چقدر ماهیگیری بلد باشم و بتونم توی این فرصت ماهی‏های بزرگتر و لذیذتر بگیرم و ...
بگذریم، احساس می‏کنم بیش از حد با کنایه حرف زدم؛
اصلاً نمی‏دونم چه جوری از حال و هوای این سه روز براتون حرف بزنم، آخه اعتکاف از اون عبادت‏هائیست که یافتنیست، بافتنی نیست!
فقط تا همین حد می‏دونم که لحظه به لحظه‏اش مصداق این آیه‏ی شریفه‏ی قرآن بود:«نبّیء عبادی أنّی أنا الغفور الرحیم»؛ خدا بشارت میداد که بخشنده و مهربانه، به من.
خدا همیشه این ندا را می‏ده ، ولی گوش‏های کر شده از روزمرگی من و امثال من، نمی‏شنوه این صدای قشنگ را.
خلاصه که سه روزی تو بغل خدای عزیز استراحت کردم،
سه روزی از اسارت آزاد شده بودم،
عشق کردم با خدای نازنین،
جای شما خیلی خالی بود... انشاالله روزی همه بشه.

              



نویسنده » » ساعت 1:46 عصر روز شنبه 87 تیر 29

تو شاهی و تو آسمانی

ولیکن من نشان از بی نشانم

چه گویم وصف تو ، دل از چه گوید؟

جز این نتوان بگویم که دل در گرو مهر تو دارم!

                      

پ.ن1) روز تولد حضرت فاطمه ی زهرا (س) مطلبی با عنوان مادرم فاطمه نوشته بودم که بعضاً دوستان از من پرسیدند که از سادات هستم یا نه؟
ترجیح دادم امروز جواب این سوال  را بدم . هرچند من افتخار سادات بودن را نداشته ام ، اما بر این عقیده ام که حضرت فاطمه ی زهرا (س) مادر همه ی کسانی است که دوستش دارند.
در مورد حضرت علی (ع) هم این حرف صادق است ، حضرت علی (ع) هم پدر همه ی دوستدارانش است. برای همین می گویم : پدرم علی جان روزت مبارک!

پ.ن2) الان که این مطلب را می نویسم وسایلم را جمع کرده ام و می خوام برم اعتکاف( تف به ریا!) برای همینم سه روزی نیستم . برام دعا کنید که ان شاء الله با معرفت به این سفر سه روزه ، به سمت خویشتن بروم.



نویسنده » » ساعت 1:58 صبح روز چهارشنبه 87 تیر 26

راوی: سلام، این نمایشنامه، داستان واقعیتی است که هر روز، من و تو از کنارش می‏گذریم اما هنوز باورش نکرده‏ایم.

نمای دور:
خیابون پر رفت‏وآمد و شلوغی که گرد میوه‏های رنگ‏رنگ تابستون روی ظاهر مردمش نشسته.
من راوی قصه‏ای هستم که مثل قصه‏های رنگارنگ بچگیمون، حور و پری دریا و غول بیابون داره، اما نه حورش حوره و نه غولش غول. حورش واسمون غول شده و غولش برامون حور.

نمای نزدیک:
جاروکشی که زرق‏وبرق خرید هر وقت و هر زمان مردم نشسته بر ارابه‏ی سیندرلا را خش‏خش جمع می‏کنه، مردمی که توی روزمرگی‏های زندگیشون، اومدن ساعت 12 را به کلی فراموش کرده‏اند!!! و یادشون رفته که یک روز به برهنگی روزی که به دنیا اومدن، از دنیا میرن.
صدای جاروی این جاروکش، شاید به گوش اون کسانی برسه که هنوز گوششون از شنیدن بوق ماشین و ضبط آخرین سیستم و قهقهه‏ها و سرگرمی‏های بی‏موردشون کر نشده...
و یا شاید مردمی که بعد از دوندگی و خستگی روزانه، هنوز مأمنی به اسم خونه و پناهی به نام خونواده دارن که بار خستگیشون رو کنار یه سجاده پر از عطر خدا و یه لیوان آبِ خنک خالی کنن...

نمای نزدیک‏تر:
زن و آینه‏ی خسته از دیدارش، زن و کفش‏های نپوشیده، زن و هر روز یک جعبه مدادرنگی، اصلاً زن و رنگین‏کمانی از جنس‏های واخورده و بنجل در قالب مد، یک روز بنفش و سرخابی، یک روز آبی و سفید و امروز سبز و زرد...
زن نه، شمایل، یک عروسک خیمه‏شب‏بازی، نه به دست شوهرش بلکه بسته به نگاه خریدار و غیر خریدار، مرد و نامرد...
مرد و یک دل هوس‏باز، مرد و هزارچهره و نیرنگ، مرد و یک دنیا معامله‏ی انجام نشده، مرد و یک عالمه نگاه پرمعنا، مرد و یک عالم تجسم و تصویر و تزویر...
مرد و زنی که غولند در لباس حور...

نمای نزدیک‏تر از نزدیک:
زن زاده‏ی عشق و معشوق پاک‏سرشت برای همسر، زن و یک دامنِ پاک برای پرورش، زن و یک دنیا صبر، زن و یک سبد نجابت، زن و یک بغل مهر و محبت، زن و یک دریا ارزشِ نهفته، زن و. یک ساحل پر از آرامش، پر از نیایش...
مرد و یک دنیا غرور، مرد و یک بغل ایستادگی، مرد و نگاه مردانه‏اش، مرد و یک سبد مردانگی، مرد و دست‏های بزرگ و پرسخاوتش، مرد و شرم حضور در نگاهش، مرد و کار و برکت، مرد و غیرت...
مرد و زنی که خدا پشت و پناهش...

نمای آخر:
من و تو بازیگر کدام صحنه و نمائیم؟؟!!!



نویسنده » » ساعت 2:9 عصر روز سه شنبه 87 تیر 18

<      1   2   3   4      >

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت