سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :217726
بازدید امروز : 28

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

به، چه بوی خوبی می‏آید!‏

کمی بو بکشید!

بوی عطر و گلاب و اسفند معطر می‏آید!

کمی دقت و توجه...

نه از این عطر و گلاب‏هایی که تو این دنیا می‏بینیم!

این بو، بوی عطر و گلابی است که خدا به فرشتگان داده برای شستشوی دل مؤمنان عاشق...

گفتم بوی اسفند؟ بله، خدا برای بنده‏های مخلصش اسفند دود کرده، تا کور شود چشم شیطان و خانواده‏اش!

بوی میهمانی می‏آید، یک میهمانی بزرگ، کارت دعوتش دست شما رسیده؟!

بزرگی می‏گفت: خدا نیمه‏ی شعبان به آدرس دل همه‏ی بنده‏های خوبش کارت دعوت میهمانی بزرگش را می‏فرستد...

اگر به دستتان نرسیده، هنوز دیر نشده، کافیست فقط کمی موج گیرنده‏هایتان را تغییر دهید!

جدی که چه حس و حالی داره میهمانی بزرگی که همه‏ی خواهران و برادران آدم(البته از نوع دینیش) را هم دعوت کرده‏اند.

تا میهمانی چند روزی بیشتر نمانده، برای شرکت در این میهمانی غبارروبی دل فراموش نشود!

به قول فیلم گفتنی؛ راستی من چی بپوشم؟!

فکر می‏کنم بهترین لباس، لباس تقواست... نظر شما چیه؟!



نویسنده » » ساعت 3:5 عصر روز چهارشنبه 87 شهریور 6

یازده قرن، از غیبت کبرای عزیزی می‏گذرد که غم دوریش تیشه‏ی آتشینی بر ریشه‏ی قلبِ عاشقان حضورش می‏زند...

برای این پست یک عالم مطلب آماده کرده بودم تا بنویسم...
اما...
اما چند روزی بود سیستم مدیریت حسابی قاطی کرده بود. یک بار هم مطالب را تایپ کردم و به علت قطع برق مطالبِ تایپ شده از روی سیستم پرید... .

به دلیل کمبود وقت و حوصله از تایپ کردن مجدد مطالب معذورم. انشاالله در فرصت‏های بعدی... .
و از آنجایی که دلم نیامد به بهانه‏ی میلاد امام زمان (عج) مطلبی در این رابطه روی وبلاگ نزنم، میلاد با سعادت یگانه منجی عالم بشریت حضرت حجة بن الحسن العسگری (عج) را به پیشگاه ائمه‏ی معصومین علیهماسلام و همچنین همه‏ی شما دوستان عزیز تبریک و تهنیت و شادباش عرض می‏کنم.

                                            


                                                        بی تو همه در حبس ابد تبعیدند
                                                        سال‏ها هجری و شمسی همه بی خورشیدند
                                                        تو بیایی همه ساعت ها، ثانیه ها
                                                        از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند.
میلاد عزیز فاطمه بر شما مبارک باد.
به امید ظهورش...
ادامه دارد...



نویسنده » » ساعت 8:0 عصر روز جمعه 87 مرداد 25

‏‏امروز افتتاحیه‏ی بازی‏های المپیکِ پکن بود. اصلاً نمی‏خوام به بازی‏ها  و بحث ورزشی بپردازم، ولی بعد از دیدنِ صحنه‏هایی از افتتاحیه، ناخودآگاه دستم به سمت قلم رفت... .
نمی‏دانم شما مراسم را دیدید یا نه؟
مراسمی که از رنگ و بوی دنیا، به شدت عطرآگین بود!
حرکات موزون و هماهنگی که قبلاً بی‏سابقه بود و به شخصه، اعتراف می‏کنم، هیچ کجا ندیده بودم!
نورپردازی و رقص نوری که انسان را به وجد می‏آورد!
دختربچه‏ای با لباس قرمز و چشم‏های بادامی! که آواز می‏خواند.
کودکانی، جلد شده با سنت و آوازه خوانِ صلح، حاملان پرچمی بودند که به دست سربازان نظامی (حامیان صلح!!!) سپرده شد.
و هیاهوی مردمی که شدّتِ شوق، بیشتر از هر چیز بر گشادی چشمانشان تأثیر گذاشته بود! (اما خودمونیم، من باورم نمی‏شُد چشمای چینی‏ها، اینقدر باز بشه!)

و مجری‏ای که پس از اتمام برنامه، طرز اجرای این مراسم را نمادی از فلسفه‏ی هستیِ انسان معرفی کرد!!!
فلسفه‏ی هستی انسان؟؟؟
به راستی فلسفه‏ی هستی انسان چیست؟

نمادهایی که در این مراسم به کار رفته بود، فلسفه‏ی هستی من نیز هست؟

وای... خدایا، کمکم کن، زرق و برق دنیا هر روز بیشتر می‏شود، چقدر از این زرق و برق، رنگ خدایی گرفته است؟!

نمی‏دانم چرا با دیدن این مراسم، بلافاصله به این فکر فرورفتم که: برای اجرای هرچه بهتر این برنامه - که فقط شعار صلح و دوستی داشت - سال‏ها وقت و میلیاردها دلار هزینه و نیرو، مصرف شده بود، تا ساعتی، فقط ساعتی، مردم را به وجد آورد، و از همه مهمتر اینکه در گوشه‏ی دیگر دنیا، به جای آوای صلح و دوستی، تنها صدایِ غربتِ سنگ هائیست که حتّی به گوش هیاهوی توپ و تانک دشمنان در کمین نشسته برای کشتار مردم بی‏گناه هم نمی‏رسد!

چه رسد من و شما و همه ی کسانی که مشغول شعار دادن برای صلح و دوستی! هستیم، و حتی حاضر به هزینه کردنِ یک دلار برای برقراری صلح نیستیم. (تا کی فقط شعار؟؟؟)

راستی دوستان، برای مراسم پرشکوه ظهور امام زمان (که ارزشی غیر قابل مقایسه دارد)، چقدر هزینه کرده‏ایم؟!



نویسنده » » ساعت 1:13 صبح روز شنبه 87 مرداد 19

ش: شادی و جشن و سرور؛
      شکفتنِ شکوفه‏ی نجات؛
      شرق و طلوع خورشید عشق از مشرق؛

+ ع: عید و ولادتِ ولایت؛
       عصای امامت بر سنگ عداوت و جوشیدن چشمه‏ی عدالت؛
       عدالت و بانگ انا الحق؛
+ ب: برکتِ خدا، که دسته دسته بر زمینیان فرود آمد؛
        برملا شدنِ راز آفرینش؛
        بامدادی روشن از زندگی عزیزترین جهانیان؛

+ ا: امتی که در ماه پیامبرشان از شادی و سرور پربهره اند؛
      آشتی با خدایی که همه‏ی خوبی‏ها از اوست؛
      آماده شدن برای رفتن به ضیافت خدا؛

+ ن: ندیده دنیا پربرکت تر از این ماه، ماه دیگری بر خود؛
       نشأتِ عشق از سرمنزل مقصود؛
       نگریستن خدا بر زمینیان.

= شــــــعبــــــــــــــــــــان...

                                          اعیــاد شعـبانیه بر شما مبارک.

   



نویسنده » » ساعت 12:16 صبح روز چهارشنبه 87 مرداد 16

چند روزی بود که به شدت دلم گرفته بود، دست و دلم به سمت قلم و نوشتن نمی‏رفت، به همین خاطر دیروز پاشدم و رفتم گلستان شهدا؛
پ.ن) وقتی برگشتم، خیلی آروم شدم، شاید دلم اصلاً برای شهادت تنگ شده بود، نمی‏دونم؛ ولی فضای گلستان خیلی آرومم کرد، یادم اومد خودم هیچی نیستم، در برابر بزرگی اون خوبان؛
بگذریم،
راستش، توی گلستان، همینطور که بین قبرها قدم بر می‏داشتم، رفته بودم توی این فکر، که واقعاً من منتظرم یا این عزیزانی که با خونشون سرود انتظار رو نوشتند؟!
من زندگی می‏کنم یا این خوبانی که بعضیشون خیلی از من کوچکترند، ولی واسه زندگی‏کردن الگو شدند؟!
من نفس می‏کشم یا اینایی که عطر نفس‏هاشون همه‏ی فضا را پر کرده؟!
من یابن‏الحسن، بیا بیا سر داده‏ام یا اینایی که برای اومدن ابن‏الحسن، سر، داده‏اند؟!
اصلاً من...؟!

                                    
کاش، من هم به جمع شهدا می‏پیوستم؛
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة... همین.



نویسنده » » ساعت 11:0 عصر روز جمعه 87 مرداد 4

<      1   2   3   4   5   >>   >

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت