سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :217428
بازدید امروز : 20

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

شیما، چند سال از من بزرگ‏تر بود. با این حال دوستان خوبی برای هم بودیم. ماه رمضان، تماس گرفت و گفت: ایشالا بعد از ماه رمضان، شیرینی‏خورون عقدشه. آن روز خیلی خوشحال شدم و توی تمام شب‏های قدر، نه تنها من بلکه، همه‏ی بچه‏ها به خوشبختی شیما فکر می کردیم.

ماه رمضان تمام شد، ولی خبری از شیرینی‏خورون شیما نشد. یک روز که دیدمش، پرسیدم: پس چی شد؟!
گفت: مامانم شرط گذاشته‏اند، داماد باید شغلش را عوض کنه.
گفتم: مگه شغلش چیه؟!
گفت: توی یه شرکت دولتی کار می‏کنه و ماهی 200-300 هزار تومان حقوق می‏گیره. مامان هم می گن، هم خودش دانشگاه آزاد درس می‏خونه، هم تو، تازه اون هم مقطع کارشناسی ارشد. تازه اجاره‏ی خونه هم می‏خواین بدین. با این حقوق چه شکلی از پس هزینه‏های زندگی برمیاین؟

خیلی تعجب کردم. مامان شیما را قبلا دیده بودم. فکر نمی‏کردم بخواد، سنگ جلوی پای کسی بندازه. ولی خب، به خاطر این‏که حق مادری به گردن شیما داشت، چیزی نگفتم و سعی کردم شیما را از اون حال و هوا دور کنم.

چند وقت بعد، دوباره همان پسر، این بار با شغل جدید و حقوق بیشتر به خواستگاری شیما رفت.
چند جلسه با هم حرف زدند. خانواده‏ها هم با هم آشنا شدند. دختر و پسر به توافق رسیدند. (هرچند قبلا هم به توافق رسیده بودند!) ولی مامان شیما، دوباره، بهانه‏ای برای داماد تراشید و فرستادش پی نخود سیاه.

دیروز شیما باهام تماس گرفت. کلی ناراحت بود. از پیش مشاور اومده بود. می‏گفت چیزی دستگیرم نشد. از یه طرف پسره زنگ می‏زنه و می‏گه، من چی‏کار کنم؟ و من مونده‏ام پشتوانه‏ی حمایت خانواده را برای این امر مهم از دست بدهم؟! و از طرفی دیگه با خودم می‏گم کلا بی‏خیال شوم.

واقعا نمی‏دونستم چی جوابش را بدم. (چون من هم شیما را خوب می‏شناختم و هم با خواستگارش تقریبا آشنا بودم.)
تلفن را قطع کردم. با خودم گفتم، تازگی‏ها توی هر مجمعی مُد شده، جلسات راهکارهای ازدواج آسان و فرم پرکردن‏های الکی، انجام بشه. ولی آیا در مرحله‏ی عمل همان خانواده‏ها، همان مشاوران ارشد، همان...، کاری از پیش می‏برند؟!
یادم افتاد به روزی که مامان شیما، نشسته بود و برای بچه‏ها از توقعات بالای جوان‏های امروزی می‏گفت. و امروز می‏خواهم به او بگویم؛ جوان‏های امروزی، توقعاتشان را از زیر بوته پیدا نکرده‏اند. بزرگ‏ترها الگوی جوان‏ترها هستند.



نویسنده » قاصدک » ساعت 9:51 عصر روز شنبه 87 اسفند 17


کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت