باسمه تعالي
امشب را فرصت خواسته اند.
- حتما براي عبادت!
- آري… من که مي گويم ترسيده اند. مي خواهند در تاريکي فرار کنند. نگهبان ها را زياد کنم؟
- احمق. کسي که خون علي در رگهايش است نمي ترسد. اين را فراموش نکن.
عمر سعد اين جمله را گفت و از پشت ميز کامپيوترش بلند شد و رفت سمت يخچال.
- پيروزي با ماست، چه امروز چه فردا.
يک ليوان نوشابه ريخت و برگشت.
- مثل هر سال اجازه مي دهيم ... بگو عبادت کنند.
عمرسعد بيرون رفتن سرباز را نگاه کرد. سرباز که از در خيمه خارج شد، عمرسعد رفت و روي کاناپه ي روبروي تلويزيون نشست. کانال ها را بالا و پايين کرد. چيزي پيدا نکرد. پرده خيمه کنار رفت:
- سلام امير.
- سلام بر امير ري.
- هزار و سيصد و شصت و هشت سال پيش قرار بود امير ري شويم. امروز به غلامي ري هم راضي هستيم.
- بي خيال. بيا بنشين. براي اين حرف ها دير شده است . با تو کار ديگري دارم.
شمر رفت و روي کاناپه نشست. عمرسعد در يخچال را باز کرد و شيشه نوشابه را بيرون آورد و به شمر نشان داد:
- فانتا يا پپسي؟
-هيچ کدام ... کوکاکولا!
عمر سعد با خنده گفت: اين که صهيونيستي است!
- نه که آن دو تا فلسطيني هستند.
هر دو خنديدند.
عمر سعد در يخچال را بست. يک ليوان کوکاکولا ريخت و داد دست شمر. رفت سمت ميز کامپيوتر و در حالي که کيف سي دي را باز مي کرد، به شمر گفت: حال مداحي گوش کردن داري؟
شمر يه قلوپ از نوشابه را خورد و گفت: تو بذار، حالش مياد!
عمرسعد سي دي را درون درايو گذاشت و اسپيکر را روشن کرد. چند لحظه بعد صداي گنگ حسين حسينِ کسي از اسپيکر پخش شد. شمر بقيه نوشابه را سر کشيد و پرسيد: اين ديگر کيست؟
- تازه وارد است. امسال عَلَمَش کرديم. به بچه ها گفتم روش کار کنند.